سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

دیدار بردیا و دوستان

دیدار ما با دوستامون مال آخرای شهریوره اما متاسفانه من زودتر موفق به گذاشتن عکسا نشده بودم. چون عکسا خیلی زیاد بود و انتخاب از بینشون  واقعا سخت و وقت گیر بود. توی اکثر عکسا هم مامانا حضور داشتند و باید عکسا ویرایش می شد تا مناسب وبلاگ باشه قرار دسته جمعی فسقلی ها این بار منزل دوست خوبم فهمیه جون  و حدیث خوشگلم بود و کل  خونه توسط بچه ها ترکیده شد    در راه رفت خوابید تا رسیدیم جلوی منزل حدیث جونی   بریم ادامه مطلب  حدیث خانم میزبان کوچولوی خوشگل  بردیا خان تلما ـ دیباسادات ـ طاها  اون پشتی هم کیمیا  طاها کلوچ...
14 دی 1393

شیرین زبونی (5)

و اما ادامه شیرین زبونی های بردیا : ــ انقدر بهت گفتم فدات شم یاد گرفتی و وقتایی که می خوای خودت و برام لوس کنی میگی : فدام شی  ــ وقتایی که بابایی تند رانندگی می کنه می گی بابا جونم تفادص ( تصادف ) نکنی  ــ یه روز صبح که داشتیم با کالسکه می اومدیم یه جا رفتیم تو یه چاله که گفتی : خاطره جون بردیا نیفته !!! ــ تازگیا اول همه چی یه لدفن ( لطفا) اضافه می کنی. خاطره جون لدفن پلو بده. خاطره جون لدفن آب بده ــ وقتایی که احساس کنی خیلی کار دارم. می گی خاطره جون ببخشید می شه بیای. یا می گی خاطره یه لحظه بیا و روی یه لحظه تاکید می کنی ــ هر بار بهت می گم بردیا دوستت دارم همیشه می گی منم دوستت دارم. چند روز...
15 آذر 1393

بازگشت

سلام دوست جونا. ما اومدیم.  باعرض معذرت و شرمندگی فراوان برای تأخیر چند ماهه و خیلی خیلی عذر می خوام که تو این مدت خیلی از دوستان رو نگران کرده بودم. تازگیا شدیداً  واسه همه کارام وقت کم میارم. هر بار می گفتم امروز دیگه وبلاگ و  آپ می کنم اما باز وقت نمی شد ... ممنون از همه دوستای خوبم برای نظرات لطفتون و پیام هاتون .مرسی  که توی این مدت با اس ام اس ، ایمیل و ...جویای حال من و بردیا بودین. قول می دم دیگه دیر به دیر نیام.  ...
15 آذر 1393

اولین سینما ـ شهر موشها (2)

من و بابایی تا قبل از به دنیا اومدن شما دائم سینما بودیم و امکان نداشت که فیلمی رو از دست بدیم. بعد از به دنیا اومدن شما هم فقط چند باری شد بریم سینما اونم مجبور بودیم چون کوچولو بودی بزاریمت پیش مامان محبوبه. توی این 3 سال گذشته هم با این که تجربه خیلی جاها رو داشتیم و کلی تئاتر و سیرک و ... با هم دیگه رفته بودیم. اما فکر می کردیم هنوز آمادگی سینما رفتن نداشته باشی تا این که از چند هفته قبل من و بابایی تصمیم گرفتیم واسه اولین بار ببریمت سینما و شانس خوب ما فیلم شهر موشها (2) اکران شد. پس گفتیم چه بهتر فیلمی بریم که مناسب بچه ها باشه. خلاصه این که جمعه هفته پیش در حالی که 3 سال و 4 ماه و 7 روز داشتی اولین بار به سینما رفتی. ...
13 شهريور 1393

تولد ماهان و هلیا

تقریبا به فاصله یک ماه تولد یکسالگی پسر خاله ام و دختر داییم بود.مامان فرصت نشده بود عکسا رو بزاره. البته عکسا هم زیاد نیست. یعنی مامانی مجبور شده عکسایی بزاره که مناسب وبلاگ باشه. واسه همین محدوده... بریم ادامه مطلب  تولد ماهان جون  تولد هلیا جون ...
24 مرداد 1393

شیرین زبونی (4)

ــ وقتایی که جایی می ریم یا میایم: سریع سوئیچ ماشین و ریموت پارکینگ و می گیری و حتما خودت باید درا رو باز و بسته کنی ــ وقتایی که از مهد میایم اول از همه می ری سراغ tv  و بسته به میلیت یا می گی : کارتن یا می گی : آهنگ ــ توی بازی های جام حهانی کلی با بابایی دعواتون شد اون میخواست فوتبال ببینه و تو همش می گفتی : نه آهنگ و از اونجا که ما دو نفر بودیم بابایی بنده خدا مجبور می شد با گوشی موبایلش فوتبال ببینه   ــ مثل مامان عاشق موزیکی و وقتایی که داریم غذا می خوریم و سر میز نشستیم . یهو با صدای یه آهنگ بلند می شی و می گی : برم ببینم. بعد دوباره میای!!! ــ امیر تتلو یه شعر خونده که می گه : بزار تو حال خود...
24 مرداد 1393

baba

من همیشه طرفدار پسر بودم. یادمه وقتی باردار شدم یه جورایی میدونستم نی نی که تو راه دارم پسره. وقتی هم که برای اولین بار توی سونوگرافی جنسیت معلوم شد و دکتر گفت 90% پسره قند توی دلم آب شد. یادمه که از خوشحالی گریه کردم. یکی از دلایلم هم که همیشه عاشق پسر بودم این بود که پسرا خیلی مامانی هستند و حسابی هوای مامانشونو دارن. اما عزیزم نمی دونم چرا در مورد من و تو قضیه برعکس شده . خیلی خیلی بابایی هستی . وقتایی که بابایی باشه. اصلا انگار نه انگار که منم هستم.  بعضی وقتا خوشحالم و بعضی وقتا حسودیم می شه و گاهی وقتا هم عصبانی می شم و با تو و بابایی قهر میکنم. ــ معمولا صبح ها بابایی ما رو تا سر کار و مهد کودک می رسونه. یه روز صبح گیر دادی...
9 مرداد 1393

رامسر ـ تیر ماه 93

از بس من دریا دریا کردم باز مامان و بابا تصمیم گرفتند چند روزی بریم شمال... پس با خاله و دایی راهی رامسر شدیم. دوشنبه ساعت 3 بعد از ظهر راه افتادیم و پنجشنبه ساعت 5 بعداز ظهر خونه بودیم          توی راه رفت بابایی پیاده شده تا خرید کنه بابایی مهربون که خودش روزه بود اما داشت واسه مامان جیگر لقمه می کرد هم دارم نوشیدنی می خورم و هم از بازی جا نمی مونم عاشق دریا هستم و با زور و گریه از آب می اومدم بیرون دختر داییم هلیا جون پسر خاله ام ماهان که شدیدا گرماییه و مامان عاشق مدل خوابیدنشه تا تخته رو می آوردند می گرفتم و کسی حق بازی نداشت. ...
28 تير 1393