سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

واکسن 2 ماهگی

روز شنبه 4/4/90 بردیمت مرکز بهداشت واسه واکسن 2 ماهگی خواب بودی و بابایی و خانمی که می خواست برات واکسن بزنه سعی می کردن بیدارت کنن تا توی خواب یهو شوکه نشی...همونحا که واکسن برات زدن گریه کردی اما تا اومدیم خونه آروم شدی ...2.3 ساعتی مثل همیشه بودی و با عروسکای راکرت بازی می کردی و به زبون خودت باهاشون حرف می زدی منم خوشحال از این که به خیر گذشت و اذیت نشدی . با خودم فکر می کردم پس چرا همه می گن واکسن خیلی نی نی رو اذیت می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشحال بودم و باخودم می گفتم به به چه پسر صبور و آرومی دارم و ...( غافل از این که هنوز درد اصلی نبومده سراغت) گرسنه که شدی شیر خوردی و خوابیدی.. توی خواب اول ناله کردی کم کم این ناله ها تبدیل شد...
10 مرداد 1390

اولین اصلاح مو

چند روز بود که تصمیم داشتم موهات و مرتب کنم و همش بابایی می گفت :نه!!!!!!!!!!! اما بالاخره یه روز دل و به دریا زدم و یه حالی به موهات دادم... خیلی هم خوشجل شدی. تلفنی که به بابایی گفتم موهات و زدم فکر کرد دارم شوخی می کنم.. ههههههههههههههه اما اومد خونه و قیافه ات و دید خوششم اومد. وقتی داشتم موهات و میزدم حسابی خوشحال بودی و همش لبخند می زدی...فکر کنم از صدای قیچی خوشت اومده بود... یا شایدم خودت از دست موهات شاکی بودی اینم عکس گل پسر بعد از خروج از سالن آرایش و زیبایی مامان خاطره: قبل از اصلاح بعد از اصلاح   ...
10 مرداد 1390

اسم قشنگت

اصلا چرا بردیا؟ چی شد که اسمت این شد؟ من و بابایی از همون اول ازدواج قبل از اینکه تصمیم بگیریم نی نی دار شیم ، قرار شد اگه نی نی دختر بود اسمش و بزاریم باران و اگه پسر بود اسمش و بزاریم بردیا بعد کم کم 2 تا گزینه دیگه هم به اسم دختر اضافه شد: گندم ـ نفس که البته بابایی نظرش روی نفس بود و من نظرم روی اسم گندم بود... روزی که من باردار شدم از همون اول می دونستم که شما پسر تشریف داری اما بابایی همش می گفت دختره.. خلاصه روزی که رفتیم سونوگرافی و معلوم شد که پسر داریم اولا که بابایی همون جا گل از گلش شکفت. دوما که از همون اول بردیا صدات می کرد. اما خوب راستش من یه کم دودل بودم. خیلی اسمای دیگه هم بود که دوستشون داشتم.....
10 مرداد 1390

روز (خ. ت.ن.ه) گل پسر

روز 23/3/90 یک هفته بعد از مسافرت ساعت 6 صبح من و بابایی بیدار شدیم... خیلی استرس داشتم و نگران بودم... بابایی هم همش بهم دلداری می داد طبق معمول تا پوشکت و باز کردم تعویض کنم بیدار شدی...بعد بهت شیر دادم و آماده ات کردم که بریم بیمارستان لاله. دکترت ساعت 8 صبح وقت داده بود بهمون. مشکوک شده بودی و حسابی متعجب بودی.. اینم چندتا از عکسات قبل از اینکه از خونه بریم بیرون: اینجا داشتی فکر میکردی یعنی اینا این موقع صبح دارن من و کجا می برن؟!! توی ماشینم که همیشه می خوابی این بار بیدار بودی و همش اطراف و نگاه میکردی الهی بمیرم برات مامانی...خیلی روز بدی بود..مامان خیلی گریه کرد. اما خوب زیادم اذ...
9 مرداد 1390

روزی که به دنیا اومدی

مامانی توی بیمارستان لاله و توسط دکتر میترا کاشانی شما رو به دنیا آورد. قرار بود 5 ارديبهشت زايمانم باشه اما چون فشارم خيلي رفته بود بالا و دفع پروتئين هم داشتم دكترم گفت بهتره زودتر زايمان كنم تا خدايي نكرده واسه گل پسر اتفاقي نيفته و 31 فرودين ساعت 9 صبح برام وقت عمل گذاشت ساعت 30/7 صبح رسيدیم بيمارستان و رفتيم قسمت زنان و سزارين . بايد خودم تنها مي رفتم. از بابایی و مامان محبوبه جدا شدم. بهم يه دست لباس دادند و برام سرم وصل كردند. بعد متخصص بيهوشي اومد باهام صحبت كرد كه چه روشي و دوست دارم؟ بيهوشي كامل يا بي حسي؟ كه خودم بي هوشي كامل وانتخاب كردم.... هر چی هم دکتر سعی کرد راضی ام کنه که بی حسی بهتره من زیر بار نرفتم. خلا...
9 مرداد 1390