سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

کتاب و دفتر ...

هیچ علاقه ای به کتاب نشون نمی ده. اصلا دوست نداره براش کتاب بخونم. فقط یه کم عکساشو می بینه و  با شکلاش سرگرم می شه بعدشم پرت می کنه یه طرف و می ره سراغ چیزای دیگه. اما به دفتر و خودکار شدید علاقه مند و عاشق خط خطی کردن توی دفتر و همچنین روی مبل و فرشه. اونم با خودکار. هر چی هم بهش مداد رنگی بدیم باز می گه : خودتار ( خودکار )  مربیش می گه توی مهد قشنگ آدم می کشه و رنگ آمیزی ها رو کامل رنگ می کنه. نمونه هاشم بهم نشون داده. اما توی خونه هر کاری می کنم انجام نمی ده.    ...
15 اسفند 1392

لالا کن غنچه ی آرامش من

مشغول خونه تکونی بودیم و بردیا هم از شلوغی ها استفاده می کرد و دائم کوسن های مبل ها و اسباب بازی هاش وسط خونه ولو بود. اینجا هم ساعت 11.12 شب بود که همون وسطای بازی و شیطونی باطریش تموم شده  طبق معمول عاشق اینه که روی مبل دراز بکشه و در حال tv دیدن بخوابه  وقتایی که دوست داره روی تخت مامان و بابا بخوابه  بالشت ها کجاس و بردیا کجا خوابیده ؟!!!  رفته بودم دوش بگیرم. از حمام که اومدم بیرون دیدم خودش tv رو خاموش کرده ، رختخوابشو عروسکش و آورده و خوابیده.  اینم عکس آخر  از این سری ....  ...
15 اسفند 1392

من و کارام (10)

 این عکسم جدید نیست و تقریبا مال تابستونه . اما توی دوربین بابا جمشید بوده و تازگیا توسط مامان کشف شده. اینجا هنوز پوشک می شدم. عاشق این میوه های کوچولوی روی میز ناهار خوری مامانی هستم و هر بار می ریم اونجا باهاشون بازی می کنم و قلشون می دم اینور و اونور و زیر مبلا  نمی دونید چقدر عینک دوست دارم.از همه نوعش. آفتابی و طبی برام فرقی نداره. جایی عینک باشه دیگه بی خیالش نمی شم اصلا از خونه های مرتب خوشم نمیاد و به نظرم خونه همیشه باید ریخت و پاش باشه... بلهههههههههه همچین آدم مرتبی ام من  در حال خوردن سیب زمینی سرخ شده با سس همراه با آب میوه  داشتیم...
9 اسفند 1392

من از بودن تو نفس می کشم

بازم اومدم از کارات و حرف زدنات بنویسم عزیزم     ــ از شماره یک تا 15 رو می شمری کامل. تو خونه همش در حال شمارشی. دلم می خواد بخورمت وقتی می گی : دبازده ( دوازده )  ــ هر چی بهت بدیم حتی اگه شب تا صبح  باشه  و شیر بخوای ، با چشمای بسته شیشه شیر و می گیری و حتما می گی منون ( ممنون )  ــ گاهی منو مامان. گاهی خاطره و بخوای خیلی خوشحالم کنی یا برعکس خودت و لوس کنی خاطره جون صدا می کنی. چون می دونی دوست ندارم مامان صدام کنی  ــ تا گوشی خونه یا موبابلم زنگ می زنه منو نگاه می کنی و با تعجب می گی :کیه ؟!!! یا اگه فکر کنی من نشنیدم بلند می گی : مامان گوشی  ــ وقتی تلفنی با...
2 اسفند 1392

تبلت

این تبلت رو دو سه سال پیش مامانی واسه روز تولد بابایی هدیه خریده بود. اما الان دیگه جزو دارایی ها و اسباب بازی های بنده محسوب می شه.  امان از وقتی که بخوام باهاش بازی کنم و فیلم ببینم و شارژ نداشته باشه. اون موقع اس که حسابی عصبانی می شم و میارم  میدم دست مامانی و داد می زنم : مامان شارش  ( یعنی چرا نباید تبلت من شارژ داشته باشه ؟!!! هان ؟!!! )  مامانی بهم گفت صداش بلنده ، کمش کن. منم مثل یه آقا پسر حرف گوش کن دارم کمش می کنم  وسط بازی از دوربین هم غافل نمی شم  عاشق بازی هستم و به اکثر بازی ها مسلطم. حتی بابایی پیشم کم میاره و مامانی باورش نمی شه !!!!  صبح ها قبل از رفتن ب...
27 بهمن 1392

آبعلی ـ امام زاده هاشم

دیروز ( 17/11/92 ) من از ساعت 4.5 صبح یه کم تب داشتم. مامانی بهم شربت داد تا ساعت 2 که دکترم بیاد مطب. اما وقتی رسیدیم هنوز دکتر نیومده بود و از اونجایی که مامان کلاً آدم بی صبر و تحملیه و نمی تونه جایی منتظر کسی بمونه و دید منم تبم پایین تر اومده، مامان و بابا تصمیم گرفتند بریم برف بازی کنیم و موقع برگشت دوباره بیایم دکتر. ( شانس آوردم دیگه ) این بود که ساعت 2.30 راه افتادیم سمت آبعلی و امام زاده هاشم  تا هم برف بازی کنیم و هم آش بخوریم. آخه مامانی عاشق آش های امام زاده هاشمه. هر جا هم آش بخوره. باز آش های اونجا رو ترجیح می ده. خلاصه رفتیم برف بازی کردیم ( البته من ترجیح می دادم زیاد با برف در تماس نباشم و دستام بهش نخوره  ) عک...
18 بهمن 1392

تئاتر موزیکال موش و گربه

برای دومین بار بود که می رفتیم تئاتر. تئاتر قبلی رو با دوستای همسن و سال خودت بودی ولی این دفعه تصمیم گرفتیم من و شما و بابایی سه تایی بریم تئاتر.  به نسبت سری قبل این تئاتر یه کم فهمش واسه بچه های کوچیک سنگین بود و زمانش هم طولانی تر بود. اما از اونجایی که پر از رقص و موزیک بود دوست داشتی و آروم تا آخرش تماشا کردی. البته این وسطا با آب میوه و چیپس هم سرگرم بودی حسابی...   داشتیم  می رفتم و اصرار داشتی حتما با کالسکه بریم . خرست هم برداشته بودی و می خواستی سوار کالسکه اش کنی  توی سالن در انتظار شروع نمایش    متاسفانه عکسای خوب ندارم. چون موقع نمای...
7 بهمن 1392

جهان کوچک من از تو زیباست

این روزا با حرف زدنات و ادا اصولات و کارای بامزه ای که می کنی بیشتر از همیشه زدی تو کار دلبری و حسابی با قلب و احساس من و بابایی بازی می کنی ـ ـ تقریبا هر روز صبح با بابایی می ری مهد کودک و هر روز بعد از ظهر من باید بیام دنبالت. جالبه که تا صدای من و می شنوی زار زار می زنی زیر گریه و همش میگی بابایی... بابایی... خلاصه کاری کردی تو مهد کودک که همه مربی ها دلشون واسه من بسوزه . مهین جون همیشه می گه واه واه خدا شانس بده. همه زحمتا رو مامانا می کشن و آخرشم بچه اینطوری بابایی می شه!!!   اما خدایی من ناراحت نمی شم. چون بابایی خیلی خیلی واست زحمت می کشه و خیلی از مسئولیت های شما با باباس. مخصوصا این چند ماه اخیر که من در...
3 بهمن 1392

شهربازی یاس

یکی دو هفته پیش بود که یه عصر جمعه عازم فروشگاه یاس شدیم که هم ما یه دوری بزنیم و یه کم خرید کنیم و هم بردیا توی شهربازی فروشگاه یه کم بازی کنه  ...
26 دی 1392