روز (خ. ت.ن.ه) گل پسر
روز 23/3/90 یک هفته بعد از مسافرت ساعت 6 صبح من و بابایی بیدار شدیم... خیلی استرس داشتم و نگران بودم... بابایی هم همش بهم دلداری می داد
طبق معمول تا پوشکت و باز کردم تعویض کنم بیدار شدی...بعد بهت شیر دادم و آماده ات کردم که بریم بیمارستان لاله.
دکترت ساعت 8 صبح وقت داده بود بهمون.
مشکوک شده بودی و حسابی متعجب بودی..
اینم چندتا از عکسات قبل از اینکه از خونه بریم بیرون:
اینجا داشتی فکر میکردی یعنی اینا این موقع صبح دارن من و کجا می برن؟!!
توی ماشینم که همیشه می خوابی این بار بیدار بودی و همش اطراف و نگاه میکردی
الهی بمیرم برات مامانی...خیلی روز بدی بود..مامان خیلی گریه کرد. اما خوب زیادم اذیت نشدی..به قول بابایی کاری بود که باید زودتر می شد...خونه که اومدیم یه کم گریه کردی و خوابت برد.
از خواب که بیدار شدی حسابی خوشحال بودی و انگار نه انگار که صبح همچین اتفاقی افتاده بود.