سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

روزی که به دنیا اومدی

1390/5/9 20:11
2,542 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی توی بیمارستان لاله و توسط دکتر میترا کاشانی شما رو به دنیا آورد.

قرار بود 5 ارديبهشت زايمانم باشه اما چون فشارم خيلي رفته بود بالا و دفع پروتئين هم داشتم دكترم گفت بهتره زودتر زايمان كنم تا خدايي نكرده واسه گل پسر اتفاقي نيفته و 31 فرودين ساعت 9 صبح برام وقت عمل گذاشت

تعجب

ساعت 30/7 صبح رسيدیم بيمارستان و رفتيم قسمت زنان و سزارين . بايد خودم تنها مي رفتم. از بابایی و مامان محبوبه جدا شدم. بهم يه دست لباس دادند و برام سرم وصل كردند. بعد متخصص بيهوشي اومد باهام صحبت كرد كه چه روشي و دوست دارم؟ بيهوشي كامل يا بي حسي؟ كه خودم بي هوشي كامل وانتخاب كردم.... هر چی هم دکتر سعی کرد راضی ام کنه که بی حسی بهتره من زیر بار نرفتم.

خلاصه دكترم ساعت 9 كه گفته بود اومد و من و خوابوندند روي برانكارد و پيش به سوي اتاق عمل . البته قبل از اتاق عمل بابایی وهمراهام و ديدم و خداحافظي كردم.

فكر مي كنم حدودا 15/9 بود كه توي اتاق عمل بودم ... دستام و به دو طرف بستند و با بتادين شكمم و شستشو دادن... همه پرستاراش هم خيلي مهربون بودند و همش باهام حرف مي زدند جنسیت و اسم و ... ) همش مي خواستند حواسم و پرت كنند چون فهميده بودن من ترسيدم...

بعد متخصص بيهوشي اومد وشروع كرد واسه من خاطره تعريف كردن كه همون اوايل خاطراتش بود كه ديگه چيزي نفهميدم و چشمام و كه باز كردم عمل تموم شده بود و من تو يه اتاق ديگه بودم. درد نداشتم اصلا. فقط مست خواب بودم .طوري كه هي چشمام و باز مي كردم و هي بسته مي شد .

یه پرستار اومد سراغم و گفت بسه دیگه نمی خوای بیدار شی؟ ازش پرسيدم پسرم سالمه؟ گفت آره عزيزم . صحيح و سالم. بعد گفتم چند كيلو هست؟هههههه ( آخه سونوگرافي و دكترم گفته بودند شما ريز تشریف داری مامانی) پرستار گفت نمي دونم چند كيلو هست اما مي دونم مثل ماه مي مونه ... این و که گفت خیالم راحت شد و دوباره خوابیدم.ماچ

نمی دونم چقدر گذشت که دوباره اومد و گفت همسرت داره نگرانت می شه بلند شو دیگه.. به روی خودم نیاوردم و باز خوابیدم چشمک

بار آخر که اومد سراغم گفت عزیزم بلندشو پسرت گرسنه اشه و داره گریه می کنه.. این و که گفت مجبور شدم به خاطر گل روی تو بیدار شم.نیشخند

خلاصه  عزیزم شما ساعت 40/9 صبح به دنيا اومدی. ساعت 10 برده بودن توي اتاقم تحويل بابایی و همراهام داده بودنت. خودم هم نزديكاي 12 بود كه بردنم توي بخش و توي اتاقم

اصلا و به هيچ وجه درد نداشتم. حتي خودم از روي برانكارد بلند شدم و رو تخت اتاقم خوابيدم....

همه چي عالي بود و به نظرم يكي از بهترين تجربه هاي زندگيم بود. فردا صبحش هم مرخص شدم



چون اتاقم خصوصي بود همراهام همش پيشم بودد و شب تا صبح هم بابا مهدی پيشم بود. شما هم كه همش پيشمون بودی. گه گداري لاي چشمای نازت و باز مي كردی و يه نظارتي مي كردی و دوباره چشمات و مي بستی.

بي نهايت از بيمارستان و پرسنلش راضي بودم ...سرويس دهيشون واقعا عالي بود. همه مي گفتن بيمارستان لاله مثل هتل مي مونه ها ... اما من باور نمي كردم.هههههههههه نیشخند

فقط 2 تا چيز اذيتم كرد . يكي اين سرم كه به دستم بود خيلي عصبانيم كرده بود. نمي تونستم راحت گل پسرو بغل كنم و شير بدم و زياد نمي شد وول بخورم .

يكي ديگه هم اين كه تا 12 شب نمي شد چيزي بخورم . خيلي گرسنه بودم و از 12 ساعت قبل از عمل هم نبايد چيزي مي خوردم. خلاصه تا 12 شب مردم از گرسنگي( آخه من خيلي شكمو هستم) زبان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهدیه
29 شهریور 90 13:13
هم خودت خوشگلی هم پسرت خاطره جان