سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

همه چی آرومه... من چقدر خوشحالم

چقدر خوشحالم از این که خدا من و لایق مادر شدن دونست و بزرگترین و بهترین هدیه رو به من و بابایی داد تا زندگیمون شادتر و کامل تر بشه. چقدر خوشحالم از این که بارداریم با برنامه ریزی بود و از همه نظر من و بابایی برای حضورت آمادگی داشتیم. چقدر خوشحالم از این که توی دوران بارداری حالم خوب بود و هیچ ویاری نداشتم تا دوران بارداری خوبی رو بگذرونم و من و تو اصلا اذیت نشدیم. چقدر خوشحالم كه دوران بارداري ام پر بود از احساس آرامش و چقدر خوشحالم که حالا اين آرامش رو  در تو می بینم. چقدر خوشحالم که صدای قشنگ قلب کوچولوت توی هفته 8 بارداری باعث شد گریه کنم. چقدر خوشحالم که وقتی توی هفته 21 بارداری دکتر سونوگرافی گفت کوچو...
22 آبان 1390

جیگر مامان

می خواستیم بریم خونه خاله عاطفه و عمو حسین ..اما هر چی صبر کردم بیدار شی تا لباس تنت کنم بیدار نمی شدی. بابایی هم  توی راه بود و داشت می رسید که بیاد دنبالمون . منم مجبور شدم توی خواب لباس تنت کنم.. این بود که بیدار شدی و توی این عکس قیافه ات حسابی خواب آلوده اس . بیدار شدی عکس انداختی و دوباره لالا کردی.     قربونت برم با اون تیریپ پسرونه و پستونک صورتی        ...
21 آبان 1390

بردیا قبل از حمام

اینجا آماده حمام رفتن بودی.  مامانی لباسات و دراورده بود که شما رو بده بابایی توی حمام . به محض این که لختت کردم و فهمیدی داری میری حمام حسابی ذوق کردی و از خوشحالی جیغ می کشیدی.       ...
15 آبان 1390

وقت آتلیه

پنجشنبه 12 آبان ماه ساعت 5 تا 8 وقت آتلیه داشتی... توی خونه حسابی شنگول بودی و سرحال. طبق معمول خوشحال و خندان... این عکست و وقتی داشتیم از خونه می رفتیم گرفتیم. توی ماشین هم تا اونجا راحت خوابیدی.. اما به محض این که رسیدیم و کار عکاسی شروع شد شروع کردی به بدقلقی و گریه و جیغ و هوار... انگار خوشت نیومده بود هی توی صورتت فلاش بزنن و تند تند بخوای لباس عوض کنی.. من و بابایی و آقای عکاس حسابی خودمون و کشتیم تا یه کم بخندی.. اما خدا رو شکر عکسات خوب شد. به محض این که کار عکاسی تموم شد و من و بابایی داشتیم عکسا رو انتخاب می کردیم انگار متوجه شده بودی دیگه کسی کاری به کارت نداره و خیالت راحت شده بود.آروم توی بغل مامانی نشسته بودی ...
14 آبان 1390

واکسن 6 ماهگی

امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم بیام از واکسن6 ماهگیت بنویسم... تصمیم داشتم این خاطره رو برات ثبت نکنم. ولی بعدش با خودم فکر کردم به هر حال اینم جزوی از خاطراته و بهتره راجعش بنویسم.    دقیقا 4 روز پیش واکسن 6 ماهگیت و زدیم. خیلی روز بدی بود. من که از صبح استرس خیلی زیادی داشتم..     تو هم مثل همیشه صبح با خنده بیدار شدی و حسابی پسر خوش اخلاقی بودی.. حتی توی بیمارستان هم قبل از این که نوبتمون بشه با  این که حسابی خوابت گرفته بود ولی بازم می خندیدی.. خوابت می اومد و بابایی همش باهات بازی می کرد که نخوابی تا موقع واکسن بدتر شوک زده نشی.. اینم عکسات روی تخت اتاق دکتر قبل از ...
8 آبان 1390

ني ني هاي بهار سال نود

پارسا بسرم ببين جه ناز برديا فشن و يه لباس تازه دختر بحريني ما اسمش رانيا دختر مشهديمون اسمش بريا  اوا بانوي ارديبهشت دختر المان افرين به بسرمون طاها قهرمان  هانا دختر كوجولوي ناز و شيطان يكي خوشكله و نازه اسمش باران  يكيشون دختر فهيمه ,حديثه ديكري فكر كنم اسمش مهديسه  علي بسر سبيده هست عزيزان اميرعلي جان بسر ارغوان  مهدي جون ميره باز به حمام ني ني ريزه هفت ماهه ما اقا برهام  ني ني تبله ما هست بارسيا عكسش رفته تو مجله اقا ايليا  اراد داداش ارام هست با مزه رادمهر كوجولو ببين مي نازه  مب...
8 آبان 1390