سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

اولین پارک رفتن آقا بردیا

بعد از 4 ماه و 11 روز که از تولدت می گذره بالاخره برای اولین بار سوار کالسشکه شدی و رفتی پارک امروز مامانی حسابی جوگیر شده بود و از صبح تصمیم گرفته بود شما رو ببره پارک... این بود که ساعت 5.6 بعد از ظهر که از خواب بیدار شدی مامانی بهت شیر داد و لباست و عوض کرد... نشوندت توی کالسکه و کمربند هات و برات بست.. حسابی تعجب کرده بودی.. واسه اولین بار بود سوار کالسکه می شدی... توی خیابون و پارک هم صدات در نیومد و همش جذب بیرون بودی... توی پارک هم یه جا مامانی خسته شد و تا روی صندلی نشست ناراحت شدی و اخم کردی که یعنی بلند شو من و راه ببر باز توی راه برگشت هم خوابت برد.اما تا رسیدیم خونه بیدار شدی و حسابی عصبان...
11 شهريور 1390

واکسن 4 ماهگی

واکسن ٤ ماهگیت هم زدیم و خیال مامانی راحت شد... از چند روز قبلش همش استرس و دلهره داشتم . اخه واسه واکسن ٢ ماهگیت خیلی اذیت شدی... خیلی درد داشتی و خیلی گریه کردی... اما ایندفعه خدا رو شکر اصلا مثل بار قبل نبودی... فقط همون لحظه که واکسن زدی چند ثانیه گریه کردی و زود آروم شدی....  منم از ترسم بعد از واکسن رفتم خونه مامان محبوبه که اگه مثل اون دفعه شد دست تنها نباشم... اما خوب خدا رو شکر به خیر گذشت.. فقط یکی دو روز خیلی بد اخلاق بودی... واسه واکسن ٢ ماهگیت رفته بودیم مرکز بهداشت اما ایندفعه رفتیم پیش دکترت.. فکر کنم دستش خوب بوده. دیگه همیشه می ریم پیش خودش اینم چند تا عکس قبل از واکسن زدن طبق معمول در...
6 شهريور 1390

پرتقال یا هویج؟!!

وقتی مامانی این لباس و تنت می کنه بابا مهدی می گه شبیه پرتقال می شی... اما به نظر مامانی هویج بیشتر بهت میاد....  ولی چه شبیه پرتقال باشی چه هویج خوردنی هستی عزیز مامان    اینجا هم یه کم هندی شدی  قربون اون لبای خوشگلت ...
4 شهريور 1390

آب بازی

مامانی و بابایی تصمیم گرفتند برای اولین بار بزارنت توی وان که یه کم آب بازی کنی... اولش ترسیده بودی و پاهات و جمع کرده بودی بالا. اما وقتی بابایی یه کم‌ آب ریخت روی بدنت کم کم خوشت اومد و گل از گلت شکفت... البته عکسات کمی تا قسمتی سانسور شده...  به قول بعضی از دوستان ستاره دار شدی مامانی راستی موهاتم بابایی این شکلی کرده ...
1 شهريور 1390

آقا بردیا و کاراش

آقا بردیا وقتی صبح ها رو تخت مرتب نشده مامانی و بابایی بازی می کنه آقا بردیا وقتی بعد از شیر خوردن و سیر شدن لم می ده و استراحت می کنه آقا بردیا وقتی خوابش میاد و اعصاب نداره آقا بردیا وقتی از شدت خواب بی هوش می شه   ...
30 مرداد 1390

اولین شب توی اتاق خوابت

جیگر مامان تا ٣ ماهگی شبا توی اتاق مامانی و بابایی می خوابیدی..البته توی گهواره خودت بودی.اما خوب گهواره ات کنار تخت ما و پیش من بود... اما با همه سختی که برام داشت ٣ ماهت که تموم شد دیگه قرار شد شبا توی اتاق خودت بخوابی.. بابایی هم همش می گفت نه ..زوده.. اما هر چی دیرتر می شد هم واسه مامانی سخت تر می شد و هم واسه گل پسر اولین شبی که قرار بود توی اتاق خواب خودت بخوابی خاله عاطفه و عمو حسین خونه ما بودن.. ساعت ١٠ شب که شیرت و خوردی بردم گذاشتمت توی تخت... چراغ خواب هم برات روشن کردم و از اتاق اومدم بیرون... با خاله عاطفه هی می اومدیم یواشکی بهت سر می زدیم.حسابی تعجب کرده بودی... محیط برات تازگی داشت... همش این ور و اون ور و نگاه می ...
29 مرداد 1390