اولین روز مهد کودک
بعد از یه هفته دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره چهارشنبه گذشته از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم. روبه روی شرکت مامانی هست. پنجشنبه هم 2 ساعت آزمایشی با هم رفتیم اونجا که شما محیط رو ببینی و یه کم با اونجا و بچه ها و مربیت آشنا بشی. اون روز که اصلا استقبال نکردی. تا می شوندمت زمین گریه می کردی و همش می خواستی بغلم باشی. تا بلند می شدم می اومدی و سریع می چسبیدی به پاهام که بغلت کنم. توی بغلم هم همش غر می زدی که از اینجا بریم. خلاصه 2 ساعتی که اونجا بودیم به همین صورت گذشت.
ولی امروز دیگه باید رسما از صبح ساعت 8 تا ساعت 2.30 اونجا می موندی. از دیروز خیلی دلواپس بودم و همش استرس داشتم. دور از چشم بابایی هم یه عالمه گریه کردم. شب تا صبح اصلا خوب نخوابیدم. همش کابوس می دیدم.
صبح ساعت 5.30 از خواب بیدار شدم که دیدم شما هم بیدار شدی و داری از تختت میای پائین. وقتی هم دیدی برق ها روشن شده و بابایی هم بیداره دیگه نخوابیدی.
بعد از خوردن شیر و تعویض پوشک آماده شدیم و ساعت 6.30 خاله عاطفه اومد دنبالمون. توی ماشین حسابی متعجب بودی که این موقع صبح کجا داریم می ریم!!!!!!! همش هم برمی گشتی و منو نگاه می کردی ( با مقنعه و لباس اداری مامان و خیلی با تعجب نگاه می کنی ) ساعت 7.15 رسیدیم مهد کودک... مخصوصا امروز زودتر رفتیم که مامان به خیال خودش تا ساعت 8 پیشت بمونه. اما مربی گقت نباشم بهتره . منم اجبارا با چشم گریون رفتم شرکت... اما دلم همش پیشت بود. تا ساعت 8.30 خودم و کنترل کردم . اما دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم به مربیت. گفت خوبی و لالا کردی... یه کم خیالم راحت شد. دوباره یکی دو ساعت بعدش بابایی زنگ زده بود به مهد کودک و گفته بودند خوبی و داری بازی می کنی ... باز دلم طاقت نیاورد و ساعت 12 ظهر اومدم بهت سر زدم که البته شما مامانی رو ندیدی و داشتی لالا می کردی باز !!!! لحظه شماری ها ادامه داشت تا ساعت 2.30 که به سرعت برق و باد از شرکت اومدم بیرون و سریع خودم و رسوندم بهت... بازم تازه از خواب بیدار شده بودی. از بغل مربیت هم بغل مامان نمی اومدی...
امروز خیلی خیلی برام روز سختی بود. می دونم واسه تو هم خیلی سخت بوده. همچنان برات دنبال پرستار خوب و مطمئن هستم. ته دلم به مهد راضی نیستم . مخصوصا این که امروز همش اونجا خواب بودی!!!!!!! یه کم این برام عجیبه!!!!
راستی اونجا نه صبحانه خوردی و نه ناهار. فقط شیر خوردی و میان وعده ای که مامان برات گذاشته. امیدوارم که فردا برای هر دومون روز بهتری باشه. نمی دونم بزرگ بشی به خاطر این کار مامانی رو می بخشی یا نه؟! می دونم هنوز برای دور بودن از من خیلی کوچولویی... اما مامان واقعا چاره ای نداره. قول می دم زود زود برات پرستار خوب پیدا کنم.
چقدر دلم گرفته. هر چی گریه می کنم سبک نمی شم.
امروز اندازه ی همه ی دنیا غم دارم.