سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

اولین روز مهد کودک

1391/4/24 21:13
7,611 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یه هفته دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره چهارشنبه گذشته از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم. روبه روی شرکت مامانی هست. پنجشنبه هم 2 ساعت آزمایشی با هم رفتیم اونجا که شما محیط رو ببینی و یه کم با اونجا و بچه ها و مربیت آشنا بشی. اون روز که اصلا استقبال نکردی. تا می شوندمت زمین گریه می کردی و همش می خواستی بغلم باشی. تا بلند می شدم می اومدی و سریع می چسبیدی به پاهام که بغلت کنم. توی بغلم هم همش غر می زدی که از اینجا بریم. خلاصه 2 ساعتی که اونجا بودیم به همین صورت گذشت.

ولی امروز دیگه باید رسما از صبح ساعت 8 تا ساعت 2.30 اونجا می موندی. از دیروز خیلی دلواپس بودم و همش استرس داشتم. دور از چشم بابایی هم یه عالمه گریه کردم. شب تا صبح اصلا خوب نخوابیدم. همش کابوس می دیدم. 

صبح ساعت 5.30 از خواب بیدار شدم که دیدم شما هم بیدار شدی و داری از تختت میای پائین. وقتی هم دیدی برق ها روشن شده و بابایی هم بیداره دیگه نخوابیدی.

بعد از خوردن شیر و تعویض پوشک آماده شدیم و ساعت 6.30 خاله عاطفه اومد دنبالمون. توی ماشین حسابی متعجب بودی که این موقع صبح کجا داریم می ریم!!!!!!! همش هم برمی گشتی و منو نگاه می کردی ( با مقنعه و لباس اداری مامان و خیلی با تعجب نگاه می کنی ) ساعت 7.15 رسیدیم مهد کودک... مخصوصا امروز زودتر رفتیم که مامان به خیال خودش تا ساعت 8 پیشت بمونه. اما مربی گقت نباشم بهتره . منم اجبارا با چشم گریون رفتم شرکت...  اما دلم همش پیشت بود. تا ساعت 8.30 خودم و کنترل کردم . اما دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم به مربیت. گفت خوبی و لالا کردی... یه کم خیالم راحت شد. دوباره یکی دو ساعت بعدش بابایی زنگ زده بود به مهد کودک و گفته بودند خوبی و داری بازی می کنی ... باز دلم طاقت نیاورد و ساعت 12 ظهر اومدم بهت سر زدم که البته شما مامانی رو ندیدی و داشتی لالا می کردی باز !!!! لحظه شماری ها ادامه داشت تا ساعت 2.30 که به سرعت برق و باد از شرکت اومدم بیرون و سریع خودم و رسوندم بهت... بازم تازه از خواب بیدار شده بودی. از بغل مربیت هم بغل مامان نمی اومدی... 

 

امروز خیلی خیلی برام روز سختی بود. می دونم واسه تو هم خیلی سخت بوده. همچنان برات دنبال پرستار خوب و مطمئن هستم. ته دلم به مهد راضی نیستم . مخصوصا این که امروز همش اونجا خواب بودی!!!!!!! یه کم این برام عجیبه!!!! 

راستی اونجا نه صبحانه خوردی و نه ناهار. فقط شیر خوردی و میان وعده ای که مامان برات گذاشته. امیدوارم که فردا برای هر دومون روز بهتری باشه. نمی دونم بزرگ بشی به خاطر این کار مامانی رو می بخشی یا نه؟! می دونم هنوز برای دور بودن از من خیلی کوچولویی... اما مامان واقعا چاره ای نداره. قول می دم زود زود برات پرستار خوب پیدا کنم. 

 

چقدر دلم گرفته. هر چی گریه می کنم سبک نمی شم.

امروز اندازه ی همه ی دنیا غم دارم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

پگاه مامان آرتین
25 تیر 91 0:38
سلام عزیزم.امیدت به خداباشه،امیدوارم هرچه زودتریک پرستارخوب پیداکنی.اگه سمت ما بتونی خونه بگیری پرستارآ رتینو بهت معرفی کنم.هردوتاشونوبگیره.خانم مومن وباخداودست پاکیه. تواین شهربزرگ اونو خدا بهم هدیه داده .بردیا جونموببوس.می بوسمت گلم


مرسي عزيزم. تو هم گل پسرتو ببوس
مامان قند عسل
25 تیر 91 1:26
چقدر دلم گرفت.کاش میشد تا 2 سالگی پیش خودتون باشه.توی مهدها ممکنه مسکن بریزن تو شیر بچه ها که زیاد بخوابن.انشالله یه پرستار خوب پیدا کنید.


واي مامان قندعسل برديا ديروز همش خواب بوده توي مهد!!!! گريهههههههههه
دخترک
25 تیر 91 2:07
سلام
منم دلم گرفت.
بخدا ته دلم انقدر به مربی مهدش حسودیم شد.
کاش من تهران بودم بخدا قسم میگرفتمش واستون.
با جون و دلم ازش مراقبت می کردم.
این همه لالا مشکوکه یکم.
خداکنه هیچ وقت غصه دار نشین
من بخاطر همینا دوس ندارم شاغل بشم
ایشالا خداکمکتون کنه پرستار گیرتون بیاد.


ممنونم عزيزم.
خالــــــــه
25 تیر 91 9:23
قوي و محكمي مثل هميشه ... خوش اخلاق و خوش رويي مثل هميشه ... تو يك فرشته كوچولو آروم و صبوري كه با همه شرايط خودت و وفق ميدي .. هرچند راضي به آزارت نيستيم ولي گاهي شرايط اينطوري ميشه و ماماني هم چاره اي نداره .. اما ميدونم كه تو اينقدر معصومي كه وقتي هم كه بزرگ شدي ماماني و درك ميكني ...از خدا ميخوام كه آنچه توي اين شرايط برات بهترينه پيش بياره .. دوست دارم كوچولوي خاله ...
مامان رهام(✿◠‿◠)
25 تیر 91 10:19
سلام خاطره جون..خوبيد؟عزيزم زياد نگران نباش شايد برا اينكه زود بيدار شده زياد خوابيده.........ولي مي دونم مادري ديگه دلت هزار راه ميره ..........به جون رهام پستت و كه خوندم به زر خودمو نگه داشتم سر كار گريه نكنم ......چون منم اين روزا رو گذروندم و حسابي دركت مي كنم........مي گذره عزيزم زياد خودتو ناراحت نكن
مامی گل
25 تیر 91 13:00
ایشا... که زود پرستار مهربون پیدا بشه واسه گل پسر
مامان رانیا
25 تیر 91 13:24
غصه نخور اهی همه چیز به دلخواهت بشه
پري همكار مامان مونا(پري شب)
25 تیر 91 16:10
سلام ماماني غصه نخور بسپاربه خدا فرشته كوچولوتو نگه مي داره برات خيالت راحت گلم
نیلوفر
25 تیر 91 16:55
سلام ای خدا،منم خیلی ناراحت شدم،ولی نگران نباشید انشاالله به زودی یه پرستار خوب پیدا کنید، بهترینها رو همیشه براتون آرزو میکنم، ما که عاشق این جگر طلا شدیم و بس.
نغمه
25 تیر 91 19:04
سلام خاطره جون خوبی خیلی دلم گرفت انشالله بتونی زودتر یک پرستار خوب پیدا کنی امیدت به خدا باشه عزیزم انشالله که خودش بردیا کوچولو رو حفظ میکنه خدا همیشه مراقب کوچولوهامون هستش هز روز براش صدقه بزار انشالله همیشه روبه راه میشه یک نذری هم بکن بهمون خبر بده مراقب خودت و بردیا باش عزیزم
سمیرا مامان آنیتا
25 تیر 91 22:41
ای وای خاطره جیگرم خون شد این جوری نوشتی .. نگو تو رو خدا .. خودت رو آزار نده عزیزم .. خیلی بچه ها هستن که میرن مهد و هیچ مشکلی هم ندارن .. عوضش بردیا بعدا که بزرگ شد به مادر فعالی مثل تو افتخار میکنه سر فرصت دنبال یه پرستار مطمئن و مهربون هم باش برای بردیا عسلی .. اینجوری که نوشتی منم دلم تنگ شد براش ..
مامان قند عسل
26 تیر 91 2:02
شاید همینجوری خوابش برده.انشالله که مهدشون اون مدلی نیست.نمیخواستم ناراحتت کنم خانمی.من همیشه خواننده خاموش بودم و عاشق بردیا جونم. خوشحال میشم تبادل لینک کنیم.
سارا مامان رادین
26 تیر 91 8:55
فدایه این پسر خوش اخلاق و آروم و مامانی خاطره جان اینقدر خودت رو اذیت نکن تمام مامانهایی که بچه هاشونو مهد میذارن اولش دوره هایه سختی رو میگذرونن. شما که با این همه حساسیتت رو پسملی دیگه جایه خود داره. ولی حتما رویه گزینه نزدیک کردن خونه به محل کار خیلی جدی فکر کن اینو از رویه تجربه 9 ماه گذشته سرکار رفتن خودم و معضل تو راه بودن بچه میگم ایشالله همهچی به خوبی پیش بره
مامی آیدین
26 تیر 91 9:33
سلام .من وبلاگ بردیا روجزو علاقه مندیهام قراردادم وبهش سر میزنم .ازعمق وجودم درکت میکنم سخته که بردیای جیگرازت دورباشه ولی توکل به خدا کن که خداهمیشه بهترینهاروواسه مارقم میزنه....
ترکان
26 تیر 91 11:52
سلام خوبید؟من تازه با وبلاگتون آشنا شدم.وبلاگ قشنگی دارید اگه اجازه بدید میخوام از این به بعد بیام و بخونمشالبته تا الان خیلی از پستهاتونو خوندماز قلمتون خیلی خوشم میادوااااای بردیا هم که ماشالا خیلی نازهخدا حفظش کنه ایشالا به زودی پرستار خوب پیدا کنید
اوامامان ارام
26 تیر 91 16:37
خاطره جونم اشک تو چشمام جمع شد با تموم وجود درکت می کنم منم اون شبی که قرار بودفرداش آرامو بذارم مهد تا صبح گریه کردم ایشالله بهترینها برای بردیا جونم رقم بخوره


مرسي آوا جون. آرام رو ببوس.راستي بسته رو هنوز از پست نگرفتم. گرفتم بهت خبر مي دم
ترکان
26 تیر 91 20:45
ببخشید پست جشن تولد بردیا رمز داره
میشه بگید تولدش با جه تمی بوده؟


عزيزم جشن تولد برديا با تم وان بوده. عكساشم توي ژورنال دنياي نفيس سرچ كني مي توني پيدا كني
ترکان
27 تیر 91 12:10
مرسی از راهنماییتوندیدم عکساشو خیلی قشنگ بود خسته نباشیدولی فقط 1 عکس از بردیا بود


خواهش ميكنم عزيزم.مرسي بيشتر عكسا از تزئينات بود كلا... زيادوقت نشدعكس بگيريم ازش
کتایون مامان ارشا
27 تیر 91 17:18
درکت می کنم خاطره جون منم یک بار کی تصمیم گرفتم ارشا رو بفرستم مهد تا رفتم دنبال مهد بگردم همینجوری اشک می ریختم که بعدشم به خیالش شدم. ولی اینجا می گن بچه ها توی اجتماع خودشون باشن براشون بهتره تا اینکه تنها باشن تو هم سعی کن قوی باشی بچه ها زود به همه چیز عادت می کنن ولی باور کن اینطوری براش بهتری و قوی تر میشه
مامان احسان
28 تیر 91 13:32
ایییییییییی جانم...
سمیرا مامان آنیتا
29 تیر 91 11:43
کجایی خاطره ؟
بردیا اوضاعش چطوره ؟


سلام سمیرا جون. آنیتا خوشگلم خوبه؟ خودت خوبی؟ توی هفته 2.3 روز میام خونه خودم .بقیه اش میرم خونه مامانم چون به محل کارم و مهد بردیا نزدیک تره.. خدارو شکر بردیا انگار مهد و دوست داره. فعلا که هم من راضی ام و هم اون...
سپید مامان علی
30 تیر 91 15:02
اینقدر بردیا خان آقا و خوش اخلاقه که مطمئنم به زودی با شرایط جدیدش عجین میشه و دیگه دوست نداره خونه بیاد
مامان طلا
31 تیر 91 0:49
بردیا قربونت چشمای معصومت . دلم برات می سوزه عزیزم همین طور واسه مامانت . با نوشته های مامانت دلم گرفت
صوفی مامان رادمهر
31 تیر 91 11:34
عزیز دلممممممم امیدوارم روز به روز بیشتر به مهم عادت کنی و توش واقعا راحت باشی...خودمو گذاشتم جات خاطره کلی اشک ریختم... سخته ولی فکر کنم کم کم اوضاع بهتر و بهتر بشه... بردیا بچه ام همکاری می کنه... عزیز دلم
مهربان
2 مرداد 91 22:45
سلام عزیزم منم با خوندن پستت دلم گرفت ما مادرها چه دنیایی داریم غصه نخور بزرگ بشه اصلا یادش نمی مونه منم از بچپی مهد رفتم اصلا خاطره بدی برام نیست یه سوال بردیا شیرخشک می خوره؟ چی شد شیرخشکی شد؟ دلم به خدا خونه.. چه شیر خشکی بهش می دی؟ لطفا تو وبم جواب بده
فهیمه مامی حدیث
3 مرداد 91 2:18
پسر گل ما،مامان خاطره خیلی آقاست و زود به مهدش عادت کرد مگه نه
گیلدا
8 شهریور 91 9:56
سلام عزیزم.به نظر من اگه یه مربی بطور خصوصی تو مهد بگیری خیلی بهتره .راستی بعضی از مهدها به بچه ها قرص خواب می دن که بخوابند.نمی خوام بترسونمت ولی حتما پیگیری کن که چرا همش خواب بوده.امیدوارم هر چه سریعتر برنامه هات با نظم و عالی جور بشه.
مامی
22 بهمن 91 10:58
سلام عزیزم فردا واسه اولین بار میخوام آنیسا رو ببرم مهد کودک منم مثل شما پرستار پیدا نکردم داشتم سرچ میکردم که پستت و دیدم میشه بگی بعد چی شد عادت کرد خیلی گریه کرد دلم گرفته ای کاش مجبور نبودم


نه عزیزم. اصلا گریه نمی کرد . خیلی هم زود عادت کرد. الانم که عاشق مهد کودکه.