جای خالی بابایی
بالاخره شبی که از اول اسفند ماه دلهره اش و داشتم رسید و بابایی دیشب رفت مکه... راستش توی این مدت خیلی بدجنس شده بودم و همش ته دلم دعا می کرد که یه اتفاقی بی افته و این مکه رفتن بابایی کنسل بشه اما مثل این که واقعا خدا طلبیده بود.
دیشب یکی از شبای بد زندگیم بود.خیلی برام سخته این 2 هفته رو تحمل کنم. امیدوارم خیلی خیلی زود بگذره و بابایی زودتر برگرده. توی این 10 سال که از آشنایی من و بابایی می گذره این اولین باره که این همه مدت از هم دوریم
دل کندن از تو و رفتن برای بابایی هم خیلی سخت بود.تو رو تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد. تو هم از گریه من و بابایی بغض کرده بودی اما نمی دونستی چه خبر شده !!! فقط با تعجب ما رو نگاه می کردی
مامانی سعی می کنه توی این مدت خیلی خیلی بیشتر بهت توجه و محبت کنه .هر چند می دونم من نمی تونم جای خالی بابایی رو برات پر کنم. اما می تونم کمک کنم که کمتر جای خالیش و احساس کنی.
دیشب برعکس همیشه که شبا زودتر از ساعت 1 و 2 نمی خوابی ساعت 11 خوابیدی.فکر کنم تو هم دلت گرفته بود. مامانی هم اوردت توی تخت خودشون که کنار مامان باشی توی این شبا تا بیشتر حواسش بهت باشه. الان مسئولیتم سنگین تر شده. اما تا خود صبح همش این پهلو به اون پهلو می شدی. شاید به خاطر این که جات عوض شده بود نمی تونستی خوب بخوابی. شایدم صدای گریه من نمی ذاشت راحت بخوابی.
امیدوارم توی این مدت مامانی رو اذیت نکنی و بهونه گیری نکنی آخه مامانی خودش به اندازه کافی بی حال و حوصله هست. فقط دعا می کنم زودتر بگذره و بابایی برگرده خونه. جای خالیش خیلی احساس می شه. هنوز یک روز هم نشده و اندازه یه دنیا دلم براش تنگ شده.