سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

شیرین زبونی (1)

1393/2/28 20:55
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

تازگیا توی حرف زدن خیلی خیلی پیشرفت کردی. اما هنوز گاهی می زنی تو خط  زبان مریخی و فارسیت هم که دیگه آخر لهجه اس خندونک کتابی صحبت می کنی و من و بابا گاهی می میریم از خنده خندونک

ــ وقتی صدات می کنم : بردیا ، می گی : بله خاطره آرام

ــ وقتی می گم : بردیا بیا ، می گی : آمدم!!! چشمک

ــ تا صدایی بیاد و خبری باشه سریع می یای و می گی :  چه شد؟! خندونک

ــ چند روز پیش صبح که داشتیم می رفتیم مهدکودک توی خیابون تصادف شده بود که یهو گفتی : مامان ماشینه شیتسته ؟! ( شکسته) قه قهه

ــ صبح ها که بابا میاد از خواب بیدارت کنه ، می گی : اه مهدی نتن ( نکن ) یا می گی : بیخوابیم      ( بخوابیم ) بغل

ــ اگه عصبانیم کنی و سرت داد بزنم می گی: مامان دعوایم نتن ( نکن) بغل

ــ وقتایی که بهت می گم کاری و انجام نده یا شیطونی نکن ، می گی : ای خدا خدا خدا!!!! خندونک

ــ اومده بودی سراغم و هی می گفتی: انگشت بده و منم اصلا متوجه نمی شدم . تا آخرش اومدی انگشتر های منو  نشون دادی و گفتی : از اینا خنده

ــ چند روز پیشا گیر داده بودی شال گردن. هر چی می گفتم الان وقت شال گردن نیست که . خلاصه ول کن نبودی تا آخرش اومدی گردنبند من و نشون دادی گفتی : شال گردن بده خنده تازه فهمیدم منظورت گردن بنده قه قهه

ــ وقتایی که چیزی رو می خوای و بهت می دم ، می گی : آهان. آفرین... چشمک

ــ وقتایی که کار بد می کنی و می فهمی که عصبانی شدم سریع می گی : خاطره جون           بی اخشید ( ببخشید ) بوس

ــ توی حمام وقتی می خوای بگی شیر آب و ببند، می گی : خاموش تن ( کن ) خنده

ــ یه شب بعد از این که یه بشقاب پر پلو و خورشت خوردی. بعدش اومدی گفتی : تخم مرغ !!!!! گفتم تخم مرغ می خوای چیکار؟ گفتی : بخوریم !!! سوال

ــ یه مدتی بود که فقط به خودت می گفتی : آقا بردیا بوس

ــ رگ خواب من و خوب می دونی و تو شرایط معمولی مامان، ولی وقتایی که بدونی مامان کارت و راه نمی ندازه با یه خاطره جون گفتن کارت و پیش می بری . خجالت

ــ یه بار صدام کردی : مامان آقا بردیا!!! سوالمنم گفتم بردیا به من بگو خاطره. متفکر خیلی خونسرد گفتی : خاطره مامان آقا بردیا قهر

ــ عادت به خوردن آب میوه داری. همیشه دستور می دی : آب سیب، آب آناناس ، آب هیو ( هلو ) و ... یه بار بهم گفتی : آب !!! و چون برام عجیب بود چند بار پرسیدم آب یا آب میوه؟ یهو عصبانی شدی و گفتی : آب خالی بدهخنده

ــ گاهی بابایی رو مهدی صدا می کنی و برعکس من که دوست دارم با اسم صدام کنی بابایی دوست نداره دلخور

 

و این شیرین زبونی ها ادامه دارد...

 

پسندها (6)

نظرات (13)

مامان پارساجوجو
29 اردیبهشت 93 2:09
وای چه شیربن زبونی.عررزززیزم . چه عکس خوشگلی ماشالا.بابا خوش تیپ:-P پارسای منم خیلی شیرین زبونه.اونم به خودش میگه آقاپارسا البته آآ پارسا;-) دوس دارم عکسشو نشونتون بدم.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی خانمی. خوشحال می شم ببینمش. دوست داشتی برام ایمیل کن
مرجان
29 اردیبهشت 93 8:00
ای جانم با این شیرین زبونیات آخر ما رو می کُشی. عاشق کتابی حرف زدن بردیا شدم من ، خیلی با حاله. چه عکس خوشگلیه ، چه خوش تیپ شده بردیا جووون.
سمیرا مامان آنیتا
29 اردیبهشت 93 10:19
چرا من نمیتونم بپسندم ؟ مگه من بلاگفایی دل ندارم ؟ اصن اینجا چرا لایک نداره ؟ عاشقت شدم یعنی با این حرف زدنت
خاطره مامان بردیا
پاسخ
فدات شم عزیزم. قربون تو بلاگفایی برم . ببوس عروسک خوشگلت رو
سحرمامی آرتین
29 اردیبهشت 93 11:08
وای وای وای عاشق اون شیرین زبونیاتم.خوشگله...♥♥♥آپم.خواستی بیا.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
چشم عزیزم حتما
نیلوفر
29 اردیبهشت 93 11:20
سلام وای خدا چقده خوشگل صحبت میکنی،هزار ماشالا شال گردن خیلی باحال بود،خیلی خندیدم،عکستم که دیگه نگو،هزار ماشالا،مثل همیشه خوشتیپ و مودب بوسسس
مامان پارسا
29 اردیبهشت 93 13:23
سلاااااام ماشالا ب بردیا خان و اینهمه شیرین زبونی . ما دوباره برگشتیم البته ناچار شدیم ی وب جدید باز کنیم........................ روی ماه پسرت رو ببوس خاطره جان
خاطره مامان بردیا
پاسخ
به به ... به سلامتی. وبلاگ جدید مبارک. حتما سر می زنم .دلم واسه پارسا جون تنگ شده اساسی
مهربان مامان هلیا
30 اردیبهشت 93 1:26
ای جانننن به خدا خاطره جان عاشق نوشته هاتم.. خیلی شیرین حرف می زنه...
مامان رهام
30 اردیبهشت 93 15:49
خاله فدای شیرین زبونیای خوشگلت بشه.. مامان بردیا رمز تولدو به ما هم میدید لطفا؟
خاطره مامان بردیا
پاسخ
گلم بیشتر آشنا شدیم چشم
مامان معصومه
31 اردیبهشت 93 9:29
عزیزم قربون این شیرین زبون بشم من چقدر خاله ماشاالله بزرگ شدی و ناناز
خاطره مامان بردیا
پاسخ
خیلی کم پیدا شدی خانمی
مامان نسرین
1 خرداد 93 2:51
ههههههه خاطره مامان آقا بردیا... خیلی باحال بود...
توت فرنگي
1 خرداد 93 8:53
فداي اين آقاي خوش تيپ
ماه مامان
3 خرداد 93 19:06
این پستو خوندم ، هی گفتم ای جااااااااااااااااااااانم
سمانه مامان کیمیا
15 خرداد 93 0:22
عزیزم...قروبونت برم با اون کتابی حرف زدنتالان مخت رو میخوره نه؟یادم میاد شاکی بودی چرا جرف نمیزنه
خاطره مامان بردیا
پاسخ
الانم حرف زدنش آخرشه سمانه. هههه کیمیا رو ببوس