كارا و شيطنتاي جديد
خوب می خوام یه کم از کارات و شیطونی هات توی این یکی دو ماه اخیر بگم. کارایی که بعضی وقتا دلم و می بره و بعضی وقتا حسابی عصبانیم می کنه، کارایی که بعضی وقتا خنده به لبم میاره و بعضی وقتا از تعجب چشمام گرد می شه!!!
ــ یه روز صبح ساعت 4.30 ـ 5 بود که از صدای پاهات که داشتی می اومدی توی اتاق خواب ما بیدار شدم. اومدی پیشم و دستم و گرفتی که یعنی بیا ، با هم رفتیم توی آشپزخونه و به لیوان زیر آب ریز یخچال اشاره کردی یعنی آب... توی لیوان یه کم برات آب ریختم و دادم دستت.نگاش کردی و سرت و تکون دادی که یعنی اینطوری نمیخوام ( مثل خودمی و توی سرما و گرما دوست داری توی نوشیدنی هات حتما یخ باشه ) دوباره لیوان و گرفتم و چند تا تکه یخ انداختم توش و دادم دستت. یه ذره خوردی و به جای این که بری توی اتاق خواب خودت زودی اومدی اتاق خواب ما و از تخت رفتی بالا و وسط تخت پیش بابایی دراز کشیدی... منم پیشت دراز کشیدم و تازه دوباره داشت خوابم می برد که باز دیدم از روی بنده رد شدی و از تخت اومدی پایین و دوباره دست من و کشیدی و همه چی تکرار ... این سری برات توی شیشه ات آب با تکه های یخ ریختم و دادم دستت. با همون شیشه رفتیم توی تخت . دوباره اومدم بخوابم که دستم و کشیدی و شیشه رو گذاشتی توی دستم . یعنی دیگه نمی خوام و پشتت و کردی به من و لالا کردی ...
ــ جدیدا دو تا کلمه مرسی و ممنون رو یاد گرفتی و هر چیزی که بهت می دیم یا بهمون می دی بعدش یکی از این دو تا کلمه رو به کار می بری... البته با زبون شيرين خودت مي گي مسي يا منون
ــ یه روز توی اتاق خواب بودم که صدای در یخچال و شنیدم و تا اومدم دیدم نصف هندوانه به چه بزرگي که توی یخچال بود و گرفتی توی دستت و به سختی داری با خودت میاریش که مثلا بدی من . یعنی بهم بده
ــ با بابایی رفته بودیم واسه تولد یاسمن براش ساعت بخریم و از اونجایی که خیلی توی مغازه بودیم و حسابی با آقای فروشنده دوست شده بودیم شما هم راحت بودی و به همه چی دست می زدی با خیال راحت. موقع خداحافظی که آقای فروشنده گفت بردیا جان خداحافظ. دستت و به حالت بای بای تکون دادی و بعدش دستای کوچولوت و بردی جلوی لبات و یه بوس کردی و براش فرستادی... اینجا بود که من و بابایی هر دو از این کارت شوکه شدیم ... حالا کجا و چطوری این کار و یاد گرفتی خدا داند!!!
ــ از اونجایی که سحرخیزی معمولا صبح ها بین 6.30 ـ 7 بیدار می شی و گاهی قبل از من و بابایی بلند می شی و میای ما رو بیدار می کنی.یه روز صبح مست خواب بودم که ناگهان گرمی یه لبی رو روی لبام حس کردم و چشمام و که بازکردم دیدم با لبای غنچه شده رو به رومی... می دونی چقدر لذت بخشه با بوسه های تو از خواب بیدار شدن؟ می دونی چقدر مزه می ده طعم شیرین اون لبات؟ عاشق بوی خوب دهن کوچولوتم.بوی بیسکوئیت...
ــ یه روز که با آقای پدر رفته بودین میوه بخرین چنان خودت و پرتاب کرده بودی سمت سیب ها و گریه زاری راه انداخته بودی که فروشنده طاقت نیاورده و یه سیب شسته و بهت داده.هههههه بابایی اومده بود خونه و می گفت که کلی آبروش و بردی .ههههههه عاشق میوه ای . همه چی دوست داری. خدا رحم کرده هر روز برات کلی میوه می زارم توی مهد کودک که بخوری. روزی یه دونه سیب رو حتما باید بخوری. بابایی می گه چنان سیب رو گاز می زدی که انگار تا حالا سیب نخوردی!!!
ــ بیشتر مواقع میای پشت سیستم کامپیوتر می شینی و انگشتات و تند تند روی کیبورد تکون می دی و وسطاش هم موس رو تکون می دی که یعنی من خیلی واردم... یه روز هی می خواستی بیای سراغ لپتاپ و هی من نمی ذاشتم. آخرش اومدی دست من و گرفتی و کشیدی یعنی بیا کارت دارم. بعدش که من بلند شدم که دنبالت بیام ناگهان من و هل دادی به سمت بیرون اتاق و خودت سریع نشستی و تند تند شروع کردی به مثلا تایپ کردن... اون لحظه انقدر از کارت و این کلکی که زده بودی خنده ام گرفته بود که یه عالمه چلوندمت
ــ صبح ها که میخوایم از خونه بیایم بیرون اول شما رو آماده میکنم و بعد خودم مانتو و مقنعه ام رو سرم می کنم . داشتم اماده می شدم که جوراب به دست اومدی پیشم و جورابات و که از پات در آورده بودی دادی دستم و هی می گفتی منون منون ( ممنون ، ممنون ) یعنی مرسی من جوراب احتیاج ندارم...ههههههه
ــ دائم مهر و سجاده و تسبیح دستته و مثلا درحال نماز خوندنی... تسبیح و می گیری توی دستت و مهره هاش و جابه جا میکنی و زیر لب یه چیزایی می گی. دستاتو به حالت دعا میگیری جلوت و خلاصه حسابی از الان نمازخون شدی!!!
ــ یه روز از اتاق اومدم بیرون که دیدم شلوارت و درآوردی و پوشکت و باز کردی و رفتی از توی کمدت پودر اوردی و نشستی وسط خونه و مثلا داری به خودت پودر می زنی. خوشبختانه درش و باز نکرده بودی و فقط داشتی اداش و در میاوردی
ــ دائم شال ها و روسری های من بیچاره رو میاری و می ندازی روی سرت یا می پیچی دورت و می ری جلوی آینه و ادا و اصول درمیاری
ــ توی مهد مربی یه کلاس بالاتر ( شیرین جون ) اسمت و گذاشته بردیا قلدر. می گه توی کلاس های دیگه هم آزادانه رفت و آمد می کنی و هر وقت دلت بخواد می ری توی کلاسش و به زور اسباب بازی های بچه های دیگه رو می گیری
ــ چند روز پیش داشتم کفش هایی که دیگه برات کوچولو شدن رو جمع میکردم که اومده بودی بالا سرم و نمی ذاشتی برشون دارم.می ذاشتم توی جعبه و شما باز درشون میاوردی و به زور میخواستی پات کنی. ول کن هم نبودی. آخرش هم با دعوا و قهر کردن این قضیه خاتمه پیدا کرد.
ــ صبح های پنجشنبه و جمعه آمار بابایی رو حسابی داری و حواست هست که نکنه یه موقع بدون شما بره نان بخره . حتما باید باهاش بری.
ــ از وقتی مسابقه رقص روی یخ رو می بینی کارای عجیب غریب می کنی دستات و باز می کنی و چند دور می چرخی و بعدش با سرعت خودت و پرت می کنی روی زمین و دوباره بلند می شی ادا و اصول درمیاری و می خوابی روی زمین و قل می خوری و ...
ــ صبح به صبح تا از تخت میای پایین و از اتاق میای بیرون یه راست می ری جلوی میز تلویزیون و ریسیور و روشن می کنی بعدشم کنترل tv رو مياري مي دي دستم يعني روشن كنم برات.
و خلاصه خیلی کارای دیگه که بعدا دوباره سر فرصت میام و ازشون مینویسم