سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

كارا و شيطنتاي جديد

1392/1/21 18:37
989 بازدید
اشتراک گذاری

خوب می خوام یه کم از کارات و شیطونی هات توی این یکی دو ماه اخیر بگم. کارایی که بعضی وقتا دلم و می بره و بعضی وقتا حسابی عصبانیم می کنه، کارایی که بعضی وقتا خنده به لبم میاره و بعضی وقتا از تعجب چشمام گرد می شه!!!

 Love Divider Graphic for Facebook 

ــ یه روز صبح ساعت 4.30 ـ 5 بود که از صدای پاهات که داشتی می اومدی توی اتاق خواب ما بیدار شدم. اومدی پیشم و دستم و گرفتی که یعنی بیا ، با هم رفتیم توی آشپزخونه و به لیوان زیر آب ریز یخچال اشاره کردی یعنی آب... توی لیوان یه کم برات آب ریختم و دادم دستت.نگاش کردی و سرت و تکون دادی که یعنی اینطوری نمیخوام ( مثل خودمی و توی سرما و گرما دوست داری توی نوشیدنی هات حتما یخ باشه ) دوباره لیوان و گرفتم و چند تا تکه یخ انداختم توش و دادم دستت. یه ذره خوردی و به جای این که بری توی اتاق خواب خودت زودی اومدی اتاق خواب ما و از تخت رفتی بالا و وسط تخت پیش بابایی دراز کشیدی... منم پیشت دراز کشیدم و تازه دوباره داشت خوابم می برد که باز دیدم از روی بنده رد شدی و از تخت اومدی پایین و دوباره دست من و کشیدی و همه چی تکرار ... این سری برات توی شیشه ات آب با تکه های یخ ریختم و دادم دستت. با همون شیشه رفتیم توی تخت . دوباره اومدم بخوابم که دستم و کشیدی و شیشه رو گذاشتی توی دستم . یعنی دیگه نمی خوام و پشتت و کردی به من و لالا کردی ...

ــ جدیدا دو تا کلمه مرسی و ممنون رو یاد گرفتی و هر چیزی که بهت می دیم یا بهمون می دی بعدش یکی از این دو تا کلمه رو به کار می بری... البته با زبون شيرين خودت مي گي مسي يا منون  

ــ یه روز توی اتاق خواب بودم که صدای در یخچال و شنیدم و تا اومدم دیدم نصف هندوانه  به چه بزرگي که توی یخچال بود و گرفتی توی دستت و به سختی داری با خودت میاریش که مثلا بدی من . یعنی بهم بده

ــ با بابایی رفته بودیم واسه تولد یاسمن براش ساعت بخریم و از اونجایی که خیلی توی مغازه بودیم و حسابی با آقای فروشنده دوست شده بودیم شما هم راحت بودی و به همه چی دست می زدی با خیال راحت. موقع خداحافظی که آقای فروشنده گفت بردیا جان خداحافظ. دستت و به حالت بای بای تکون دادی و بعدش دستای کوچولوت و بردی جلوی لبات و یه بوس کردی و براش فرستادی... اینجا بود که من و بابایی هر دو از این کارت شوکه شدیم ... حالا کجا و چطوری این کار و یاد گرفتی خدا داند!!!

ــ از اونجایی که سحرخیزی معمولا صبح ها بین 6.30 ـ 7 بیدار می شی و گاهی قبل از من و بابایی بلند می شی و میای ما رو بیدار می کنی.یه روز صبح مست خواب بودم که ناگهان گرمی یه لبی رو روی لبام حس کردم و چشمام و که بازکردم دیدم با لبای غنچه شده رو به رومی... می دونی چقدر لذت بخشه با بوسه های تو از خواب بیدار شدن؟ می دونی چقدر مزه می ده طعم شیرین اون لبات؟ عاشق بوی خوب دهن کوچولوتم.بوی بیسکوئیت...

ــ یه روز که با آقای پدر رفته بودین میوه بخرین چنان خودت و پرتاب کرده بودی سمت سیب ها و گریه زاری راه انداخته بودی که فروشنده طاقت نیاورده و یه سیب شسته و بهت داده.هههههه بابایی اومده بود خونه و می گفت که کلی آبروش و بردی .ههههههه عاشق میوه ای . همه چی دوست داری. خدا رحم کرده هر روز برات کلی میوه می زارم توی مهد کودک که بخوری. روزی یه دونه سیب رو حتما باید بخوری. بابایی می گه چنان سیب رو گاز می زدی که انگار تا حالا سیب نخوردی!!! 

ــ بیشتر مواقع میای پشت سیستم کامپیوتر می شینی و انگشتات و تند تند روی کیبورد تکون می دی و وسطاش هم موس رو تکون می دی که یعنی من خیلی واردم... یه روز هی می خواستی بیای سراغ لپتاپ و هی من نمی ذاشتم. آخرش اومدی دست من و گرفتی و کشیدی یعنی بیا کارت دارم. بعدش که من بلند شدم که دنبالت بیام ناگهان من و هل دادی به سمت بیرون اتاق و خودت سریع نشستی و تند تند شروع کردی به مثلا تایپ کردن... اون لحظه انقدر از کارت و این کلکی که زده بودی خنده ام گرفته بود که یه عالمه چلوندمت

ــ صبح ها که میخوایم از خونه بیایم بیرون اول شما رو آماده میکنم و بعد خودم مانتو و مقنعه ام رو سرم می کنم . داشتم اماده می شدم که جوراب به دست اومدی پیشم و جورابات  و که از پات در آورده بودی دادی دستم و هی می گفتی منون منون ( ممنون ، ممنون ) یعنی مرسی من جوراب احتیاج ندارم...ههههههه

ــ دائم مهر و سجاده و تسبیح دستته و مثلا درحال نماز خوندنی... تسبیح و می گیری توی دستت و مهره هاش و جابه جا میکنی و زیر لب یه چیزایی می گی. دستاتو به حالت دعا میگیری جلوت و خلاصه حسابی از الان نمازخون شدی!!!

ــ یه روز از اتاق اومدم بیرون که دیدم شلوارت و درآوردی و پوشکت و باز کردی و رفتی از توی کمدت پودر اوردی و نشستی وسط خونه و مثلا داری به خودت پودر می زنی. خوشبختانه درش و باز نکرده بودی و فقط داشتی اداش و در میاوردی

ــ دائم شال ها و روسری های من بیچاره رو میاری و می ندازی روی سرت یا می پیچی دورت و می ری جلوی آینه و ادا و اصول درمیاری

ــ توی مهد مربی یه کلاس بالاتر ( شیرین جون ) اسمت و گذاشته بردیا قلدر. می گه  توی کلاس های دیگه هم آزادانه رفت و آمد می کنی و هر وقت دلت بخواد می ری توی کلاسش و به زور اسباب بازی های بچه های دیگه رو می گیری

ــ چند روز پیش داشتم کفش هایی که دیگه برات کوچولو شدن رو جمع میکردم که اومده بودی بالا سرم و نمی ذاشتی برشون دارم.می ذاشتم توی جعبه و شما باز درشون میاوردی و به زور میخواستی پات کنی. ول کن هم نبودی. آخرش هم با دعوا و قهر کردن این قضیه خاتمه پیدا کرد.

ــ صبح های پنجشنبه و جمعه آمار بابایی رو حسابی داری و حواست هست که نکنه یه موقع بدون شما بره نان بخره . حتما باید باهاش بری.

ـ‌ـ از وقتی مسابقه رقص روی یخ رو می بینی کارای عجیب غریب می کنی دستات و باز می کنی و چند دور می چرخی و بعدش با سرعت خودت و پرت می کنی روی زمین و دوباره بلند می شی ادا و اصول درمیاری و می خوابی روی زمین و قل می خوری و ...

ـ‌ـ صبح به صبح تا از تخت میای پایین و از اتاق میای بیرون یه راست می ری جلوی میز تلویزیون و ریسیور و روشن می کنی بعدشم کنترل tv رو مياري مي دي دستم يعني روشن كنم برات.

و خلاصه خیلی کارای دیگه که بعدا دوباره سر فرصت میام و ازشون مینویسم 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

مامان سید کوچولو
21 فروردین 92 19:06
ببین چه کارهای نازی میکنه مخصوصا کلک زدنش برا لب تاب
نیلوفر
21 فروردین 92 22:36
سلام بردیا جونی قربونت برم که انقد قشنگ نگاه میکنی که دلم ضعف میره برات و کاراتم یکی از یکی قشیگتر و شیرین تره،خوش به حال مامانی و بابایی،خدا ایشالا حفظت کنه عزییییزم
مامي آيدين
21 فروردین 92 23:51
برديا جون پيشاپيش تولد2سالگيتوتبريك ميگم...تواين دوراني كه ميام تووبلاگت يجورايي بهت عادت كردم واصلا برام غريبه نيستي ....انشاالله در پناه حق و دركنارپدرو مادرمهربونتشادو سلامت باشي


مرسی مامان آیدین. خوشحال می شیم به ما سر می زنی
دخترک
21 فروردین 92 23:55
حاطره جونم نمیگی من دلم از اون بوی بیسگوئیت بخوادچه کنم؟
نچ فایده نداره
من الان شدیدا دلم خواستتش

بچلونشششششششششششش
تو مهد همین که قورتش نمیدن خوبه


مرسی دوستم. بله رمز رسیده بود. برات نظر هم گذاشتم
دخترک
22 فروردین 92 0:24
شرمنده این بلاگفا منوپیر کرد الان کامنت مهربونتو دیدم عشقمو ببوس باشه؟ الان مامانم رد شد وبلاگ بردیاباز شد گفت ا بردیا...چه ناز شده تو خواااااااااااب
سمیرا مامان آنیتا
22 فروردین 92 7:37
عزیزمه با این شیطونیاش خدا میدونه این بوسه هاشون یه یهویی چه حالی میده
sadaf
22 فروردین 92 11:26
mive foroshi az hame bahaltar bod
nazi...mive dost dare


آره صدف جون. عاشق میوه اس. از همه نوعش
mAhyA
22 فروردین 92 11:27
ای جونمممم ماشالله به همه شیرین کاریات بردیای عزیز خودم

عکسای تولد رو هم دیدم ممنون از مامان مهربونت برای رمز

همه چیز عالی و باسلیقه بود خیلی لذت بردم ایشالله جشن تولد دو سالگیت که دیگه چیزی بهش نمونده


مرسی محیا جان
سمانه مامان کیمیا
22 فروردین 92 13:18
عزیزمممممممممم
چه کارایی بامزه ایی میکنی و مامامت رو نمیکنه کلی خندیدم و حال کردم با همش مخصوصا اون بوسه


ملیحه مامان پریا
22 فروردین 92 15:04
عزیزم این پسر چقدر دوست داشتنیه.کاراشم همینطور ببوسش گل پسرتو خاطره.خوشحال میشم به وبلاگ پریا هم سر بزنی خانمی



مرسی ملیحه جون. حتما


توت فرنگي
22 فروردین 92 17:21
قربون اين پسر شيطون برم من عااااااااااااشقتم
مامي آيدين
23 فروردین 92 17:20
سلام خاطره خانوم...اين سايت مارك هاي معروف بچه كه تووبلاگ بردياجون هست ميشه ازشون خريدكرد؟


اگه کسی و خارج از کشور داشته باشی بله...
مامي آيدين
23 فروردین 92 17:47
دوباره سلام ميشه لطف كني و به آيدين راي بدي؟اينم ادرس سايت سها http://soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=6 ازبالا رديف 19 ميشه ازلطفت ممنونم
محبوبه
24 فروردین 92 7:16
گل هزار ساله من هميشه سالم و شاد باشي عاشقتم با اين كارهاي شيرينت
داريوش
24 فروردین 92 7:20
سلام صبح زيبايي بهاري شما بخير همشو خوندم خيلي خوشم اومد خدايي از روزي كه وبلاگو ديدم عاشق اين پسر شدم مثل گل بوييدني هستش خدانگهش داره براتون وفكر كنم اين پسر اخرش اخوند بشه چون كارهاي اخوندي را بيشتر دوست داره هزار تا بوس بيشتر كارهاش به مادر جونش رفته
داريوش
24 فروردین 92 8:22
خاطره جونم خواهر گلم شايد باور نكني وبلاگ پسرت كه نور چشمم هست همش بازه وعكسهاشو ميبينم واز ديدن عكسهاش لذت ميبرم واقعا عكسهاش ديدنيه حيف كه نميبينم وگرنه مانند گل مي بوييدمش نميدونم توي اين مدت كه اين همه بچه حتي از اقوام مهر برديا از همه بيشتر به دلم نشسته


مرسي. محبت دارين
خاله عاطفه
24 فروردین 92 8:57
خوردني تر و شيرين تر از هميشه ... روز به روز قشنگ تر و هيجان انگيز تر ميشي .. خدا واسه مامان و بابا و همه ما حفظت كنه عزيزم ... تو مرد بشي چي ميشي؟! خيلي دوستت دارم خاله جون خيلي خيلي خيلي
مرجان
24 فروردین 92 10:44
جداً بردیا جون اینقدر شیطون بود و ما نمی دونستیم؟ کارهاش که منو کُشت از خنده،از اینکه توی مهد کودک به هر کلاسی که بخواد سر میزنه خیلی خوشم اومد و بهتر از همه بوسه ای بود که به مامان جونش تقدیم کرد. همیشه سلامت باشه.
پريا
24 فروردین 92 15:41
آخي نازي ..ني ني شماهم مثل ني ني من به من نرفته و شبيه باباش و خانواده پدريشه...فكركنم اگه عمه داشته باشه ميخورش حسابي
سمانه مامان کیمیا
25 فروردین 92 10:02
چی شد پس این عکسا؟؟؟
دلمون اب شد که


چشم می زارم حتما... به زودی
maman bahar
26 فروردین 92 0:45
نفس خاله جیمل جوونم اگه من نیام بهت سر بزنم که سری به ما نمیزنی این رسم رفاقت بود الهی بگردم من شما رو که اینقده آقا شدین به مامان سمانه بگو بهار باهات قهره
داريوش
26 فروردین 92 7:14
بازم سلام صبح زيباي شما بخير الهي بخورمت برديا جونم فدات بشم خيلي ماهي همش توي قلب مني هزار تا بو س
ف
26 فروردین 92 12:33
قربونت برم پسر خوشگل.قربون چشمای معصومت. خیلی باحال بود کاراش مخصوصا اونی که از اتاق بردت بیرون.امیرعلی هم چند بار این کارو کرده.
سپید مامان علی
26 فروردین 92 15:02
ماشاءالله به بردیا خان با این کارای خوشگلش.... چقدر بعضی از کارهایی که انجام میده شبیه علی هست.. وقتی داشتم کارهاشو می خوندم انگار علی داشته این کار ها رو می کرده... فدای سیب خوردنش بشم... عاشق عکستم خیلی مظلوم افتاده بردیای قلدر
مهسا(مامان هستی)
26 فروردین 92 18:17
قربونِ این کارای بامزت ماشاااااااااااااااالا به این گل پسر زرنگ