خاطرات من در دی ماه سال نود و یک (2)
عاشق عکس انداختنم و تا دوربین و می بینم حتما باید یه فیگوری بیام دیگه
تا مامانی می گه بردیا بریم حمام؟ سریع خودم می رم در حمام و باز می کنم و میرم تو... اینجا مامانی یه لحظه رفته بود حوله ی من و بیاره که اومد دید من خودم آب و باز کردم و مشغولم
اینم عکسم توی حمام و در حال آب بازی و شيطنت
وقتی که پشت سر مهمون گریه می کنم و بابایی مجبوره یه پتوی گرم بندازه دورم و من و تا جلوی در ببره که مهمونا رو بدرقه کنم
صبح های زود خودم واسه رفتن به مهد کودک بیدار می شم و سرحالم. اما اینجا وقتی مامانی میاد کاپشن و شال و کلاهم و تنم کنه می بینه که خوابم برده
اینم یه صبح دیگه قبل از رفتن به مهد کودک که دارم موزیک می بینم
رفته بودم سر کیف آرایش مامان و مداد مشکی رو برداشته بودم و حسابی صورتم و لباسم و سنگای کف خونه رو طراحی کرده بودم و وقتی مامانی با عصبانیت مداد و ازم گرفت منم این شکلی شدم
وقتی تصمیم می گیرم در کارهای خونه به مامانی کمک کنم
عاشق مغز تخمه هستم از همه نوعش ( هندوانه ، کدو ، افتابگردون و ...)
از اونجایی که موهام داره بلند می شه وجلوش هی می ره توی چشمم و مامان و بابا هم قصد ندارن موهای بنده رو کوتاه کنن اینه که موهام جدیدا این مدلی می شه
ا
می خواستیم بریم بیرون و من شال مامانی رو پیچیده بودم دور خودم و هی می رفتم جلوی آینه با خودم کیف می کردم
اینم چند تا عکس به یاد یک سال پیش...
یه همچین روزی تو یه همچین ماهی که من 9 ماهه بودم
آخی چه کوشولو و خوجل بودممممم
( پــــایــــان )