شمال
طی یک تصمیم ناگهانی عازم شمال شدیم چهارشنبه عصری راه افتادیم به سمت شمال و جمعه عصری هم برگشتیم به سمت تهران کوتاه بود اما خوش گذشت. خاله عاطفه و عمو حسین هم باهامون بودند
منم که مثل همیشه آقا و خوش اخلاق بودم. البته نه مثل همیشه. آخه این مسافرت یه کم فشرده بود و خوب منم کوچولو ام دیگه...گاهی خسته می شدم
توی راه رفت تصمیم گرفتم وقتی بابایی از رانندگی خسته می شه منم یه کم بهش کمک کنم
وقتی هم که من از رانندگی خسته می شدم لالا می کردم و بابایی رانندگی می کرد
با مامانی کنار ساحل
وقتی هم که گرسنه باشم و شیر بخوام باید سریع برام آماده بشه وگرنه عصبانی می شم و واسه همه قاطی می کنم
مثل همیشه توی صندلی ماشینم آروم و ساکت نشستم
کلا آدم خوشحالی هستم
روی آقای پدر لم دادم و خیلی هم کیف می ده
دارم لواشک می خورم و خیلی هم دوست دارم
چرا اینطوری نگاه می کنید؟ !! تا حالا ندیدید کسی لواشک و موز و با هم بخوره؟ ! خیلی هم خوشمزه اس یه بار امتحان کنید اگه دوست نداشتید با من ...
بین آقای پدر و مادر خانومی در حال له شدن هستم خوب یکی بیاد منو نجات بده آخه
اینجا هم توی راه برگشت به سمت تهران هستیم و منم در حال شیطنت
پایان