شمال ـ رامسر
یه چند روزی با مامانی و بابایی رفته بودم شمال آب بازی و آب تنی این پنجمین مسافرت من ، سومین شمال من، دومین مسافرت سال 91 من و اولین مسافرتی بود که با مامان و بابایی تهنایی با خانواده کوچیکمون رفته بودیم هوا خوب بود و یه عالمه بهم خوش گذشت... از اول تا آخرش حسابی آقا بودم و اصلا مامانی و بابایی رو اذیت نکردم
صبح توی راه رفت من لالا کرده بودم
وسطای راه در حال میل کردن بستنی هستم
بابایی می خواست بنزین بزنه و منم پیاده شدم و حسابی واسه خودم قدم زدم
نزدیکای رامسر بودیم و دیگه مامانی منو آورده بود جلو که زیاد توی صندلی ماشینم خسته نشم دارم خیار می خورم
رفتم لب دریا و توی ساحل قدم زدم
همون روز اول یه دوست پیدا کردم. البته اسمش الان یادم نیست. اما یه ماه از من کوچیکتر بود
بعد از بازی و شیطنت زیاد از حال رفتم
روز دوم تصمیم گرفتم برم توی آب... اما می ترسیدم. آخه آخرین باری که شمال بودم خیلی کوشولو بودم و هنوز بلد نبودم حتی بشینم چه برسه به این که برم توی آب
وقتی فهمیدم از آب می ترسم بی خیال شدم و تصمیمم عوض شد. دیدم بهتره حمام آفتاب بگیرم و یه کم از خودم پذیرایی کنم
بعضی وقتا هم می رفتم پیش مامانی یا بابایی می نشستم
بعد از مدتی گفتم بزار دوباره امتحان کنم. شاید این بار نترسیدم
زیادم بد نبود
البته دوست نداشتم موج ها با شدت بهم بخوره. اعصابم بهم می ریخت و قاطی می کردم
از آب که اومدم بیرون مامانی خشکم کرد و لباس تنم کرد و بهم چوب شور داد که بخورم
انقدر خسته شده بودم که تا رسیدیم ویلا دوش نگرفته و غذا نخورده خوابم برد و یه 2.3 ساعتی خواب بودم
اینجا با مامانی و بابایی رفته بودیم تله کابین رامسر
بام رامسر
همش دلم می خواست راه برم و مامانی و بابایی می ترسیدن و می گفتن خطرناکه... اینجا هم مامانی به زور من و نگه داشته
آخی از دستش خلاص شدم
منتظر بستنی هستم
پس چی شد این بستنی آخه؟!!
روز سوم هم دوباره رفتیم دریا
یاد گرفته بودم پشت به دریا می نشستم که موجا با شدت بهم نخورن
دیگه آب بازی بسه
لباس پوشیدم و مرتب و مودب نشستم
اینم یه عکس خوشجل دیگه
عکس از برگشت به تهران موجود نمی باشد. چون اکثر مسیر رو لالا کرده بودم