پارک
دیروز بعد از ظهر مامان و بابا تصمیم گرفتن آقا پسر و ببرن پارک
اولش که اصلا استقبال نکرد.می گفت اصلا من و زمین نزارید.
تا می زاشتیمش زمین گریه می کرد و می خواست بغل باشه فقط
از سرسره که اصلا خوشش نیومد
اما از تاب استقبال کرد. اولش متعجب بود اما بعد خوشش اومد
از چمن ها هم اولش اصلا خوشش نیومد.
بابایی برای این که راحت تر باشه کفشاشو در اورد.
انگار بدش می اومد و می ترسید. پاهاشو زمین نمی ذاشت اصلا.
اگر هم پاش و می زاشتیم روی چمنا، پاهاشو جمع می کرد.
بعد مامان و بابا تصمیم گرفتند که حساسیت نشون ندن و آقا پسر و به حال خودش گذاشتند.
آقا پسر هم دید کسی حواسش بهش نیست کم کم از بغل بابایی اومد پائین و شروع کرد به کشف چمنها و برگای روی زمین
بعد کم کم بلند شد و شروع کرد به تاتی کردن و کنجکاوی از این طرف به اون طرف
تازه می گفت دنبال من نیاین و دست منم نگیرید
دیگه حسابی خوشش اومده بود.
اصلا نمی ذاشت بغلش کنیم . می خواست فقط روی چمنا باشه
اینجا هم بعد از شیطنت و تاتی کردن و دنبال این و اون راه افتادن و دلبری کردن از همه ، به هوای بستنی اومد و آروم نشست.
وقتی هم اومدیم توی ماشین خیلی خسته و تشنه بود و شیشه آب خنکش رو از دست مامانی قاپید