سرزمین عجایب
دیروز بابایی یه کم کاراش سبک تر بود به خاطر همین زودتر اومد خونه. بعدشم مامانی و بابایی تصمیم گرفتن من و ببرن پارک. مامان پیشنهاد داد بریم یه پارک بزرگ مثل پارک لاله ... اما ناگهان بابایی گفت بریم سرزمین عجایب. مامان اولش استقبال نکرد. آخه گفت بازی های اونجا شاید هنوز واسه من زود باشه. اما بابایی راضیش کرد.
این بود که قرار شد بریم سرزمین عجایب. اسمش که جالب اومد به نظرم. به خاطر همین منم حسابی خوشحال شدم و فهمیدم داریم میریم جایی که یه عالمه اسباب بازی توشه
عکسا رو توی ادامه مطلب ببینید چون زیاده
بنابراین راهی سرزمین عجایب شدیم
اینجا توی صندلی ماشینم حسابی آقا بودم و آروم و ساکت نشسته بودم تا رسیدیم
ماشین رو پارک کردیم و داریم می ریم تو
خوب رسیدیم اینم سرزمین عجایب
اول از همه رفتیم قطار سواری
جالب بود. مخصوصا توش همش از این چراغای رنگی روشن بود و من دوست داشتم
بعدش مامانی و بابایی من و گذاشتند توی یه ماشین که راستش زیاد ازش خوشم نیومد. آخه خیلی زیادی تکون می خورد و بالا و پائین می شد.
بعد از اون سوار یه بازی دیگه شدیم که همینطوری می چرخید. من که دوست داشتم .
اما به نظر مامانم زیاد دوست نداشت. فکر کنم سرش داشت گیج می رفت
بعد از اون نوبت رسید به این هواپیماها که خیلی باحال بود. هم من دوست داشتم و هم مامانی ...مامان دسته اش و می کشید و یهو می رفت بالا و دوباره یهویی می اومد پائین
وقتی تموم شد و اومدیم پائین من مثل یه پسر خوب و آقا رفتم بغل بابایی اما مامان به بابایی گفت من بازم می خوام سوار شم
بعد از اون رفتیم سراغ بهترین بازی اونجا. از این ماشین های خوشگل و باحال بود که خیلی دوست داشتم . اولش خودم یه کم تنهایی بازی کردم
بعدش بابایی اومد پیشم و دوتایی با هم یه عالمه بازی کردیم و خندیدیم
بازی بعدی رو باز با مامانی رفتیم که مثل همون قطارش بود تقریبا اما توش یه کم پیچ و خم داشت که با سرعت زیاد ازش رد می شدیم.
من و مامانی هم همش از خوشحالی جیغ می زدیم
وای باز دوباره یه ماشین دیگه. انقدر دوست داشتم که نگو...
بعد چند تا عکس خوشجل با این عروسک انداختم که خیلی بامزه بود
اینم یکی دیگه
بعد از این همه بازی رفتیم توی کافی شاپ . مامان و بابایی واسه خودشون نوشیدنی و کیک سفارش دادن.
البته من و هم از یاد نبرده بودن و برام بستنی سفارش دادند.
اینجا هم منتظر بستنیم هستم
بابایی مهلبون داره بهم بستنی می ده
اینجا دیگه کم کم داریم میایم بیرون. چون من تشنه بودم مامانی شیشه آب رو داد بهم تا بخورم.
توی راه برگشت هم مامانی من و توی صندلی ماشینم نذاشت.
چون فکر می کرد خسته باشم و توی بغلش بخوابم.
اما من تا خود خونه شیطونی کردم و آتیش سوزوندم
وقتی هم رسیدیم خونه فکر می کرد که زود از شدت خستگی بخوابم اما بازم کاملا اشتباه فکر کرده بود.
تا رسیدیم خونه و من و گذاشتند روی زمین یه راست رفتم سراغ سطل لگویی که خاله جونم برام خریده و شروع کردم به لگو بازی
و بعد از یک ساعت بازی و شیر خوردن و تعویض پوشک از حال رفتم