ماما
الان چند روزیه که پسر کوچولوی من رسماً مادر بودنم و تصویب کرده، وقتی با اون صدای قشنگش بهم می گه : ماما
آخ که چقدر لذت داره، چقدر صداش دل نشینه... چقدر زنگ صداش آرامش بخشه...
همیشه برام « دوستت دارم » زیباترین جمله عالم بوده و هست اما هیچوقت به زیباترین کلمه فکر نکرده بودم. تازه شناختمش « ماما » چه کلمه دیوونه کننده ای!!! چه کلمه بزرگی !!!
پر می شم از لذت وقتی پسرکم از خواب بیدار می شه ، لبه های تختش و می گیره، می ایسته و صدام می کنه: ماما
بال در میارم وقتی از بازی کردن خسته می شه، میاد سراغم، جلوی پام می شینه، دستای ظریفش و باز می کنه، سرکوچولوش و تا حد ممکن با عشوه خم می کنه و می گه : ماما
اوج می گیرم وقتی توی بغل دیگرانه اما تا نگاهش به من می افته،دستاش و به سمتم می گیره ، خودش و پرت می کنه توی بغلم و می گه :ماما
جاری می شم وقتی توی آغوشم گرفتمش، با دوتا دستاش از دوطرف صورتم می زنه روی لپام و پشت سر هم تکرار می کنه: ماما
ساعت نزدیک پنج صبحه و من بدجوری شاهرگ احساسم بریده. میرم کنار تختش و به خوابیدن نازش زل می زنم. یکی از صندلی های میزناهار خوری رو بردم توی اتاقش ، کنار تخت خوابش واسه این که بشینم و ساعت ها نگاهش کنم .
پسرم ، نفسم، کوچولوی بهاری من ، تو که از صبح تا شب ، از شب تا صبح با منی. تو که لحظه به لحظه ، نفس به نفس ، رویا به رویا با منی. پس چرا ماما از نگاه کردن بهت سیر نمی شه؟! چرا بازم دلش برات تنگه؟!
« اگر چه روبــــروئی مثــــل آئینــــه بـــا مــــن، ولی چشمام بَسَم نیست بـــرای سیـر دیـــدن »
بخواب کودکم، راحت بخواب که ماما همیشه و همیشه توی بهترین و بدترین لحظه ها، توی خواب و بیداری ، توی آرامش و اضطراب ، توی تک تک لحظه های بودن با تو هم پا و همراهه.