سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

اولین عروسی

1390/11/23 17:39
1,934 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه بگم نمی دونم چرا این مامانی اسم نویسنده همه مطالب و نوشته « خاطره مامان بردیا» !!!!!  متفکر 

ای بابا یعنی من نمی تونم توی وبلاگ خودم 4 تا خط بنویسم؟!! عصبانیمامان خانوم در اسرع وقت باید بری توی قسمت نویسندگان وبلاگ اسم منم بنویسی « بردیا پسمل خاطره » منتظر

خوب حالا بریم سر موضوع اصلی:

جمعه شب تاریخ 21/10/90 اینجانب آقا بردیا در حالی که 9 ماه و 21 روز داشتم اولین عروسی رسمی زندگیم دعوت بودم ... یعنی من تهنایی که نه با حضور مامانی و بابایی و بقیه بزرگترا بلهههههههههههه خجالت 

عروسی هم که نه عقدکنون پسرعموی مامانی بود. خوب در واقع می شه همون عروسی دیگه نیشخند  قبلش مولودی و تولد و جاهای شلوغ دیگه رفته بودم اما با این حال  مامانی اولش اصلا تصمیم نداشت بریم. چون هم بابایی قرار بود بره ماموریت و هم این که مامانی می ترسید من اونجا توی سر و صدا و اون هم شلوغی هم اذیت بشم و هم اذیت کنم متفکر ولی از اون جایی که ماموریت بابایی کنسل شد و زن عموی مامان زنگ زد و خیلی اصرار داشت و ... دیگه مامانی گفت خیلی زشته اگه نریم. این بود که تصمیم گرفتند من و ببرن اولین مجلس عروسی خنده

منم خوشحال از این که آخ جون داریم می ریم عروسی...... توی مسیر که بنده لالا تشریف داشتم ولی به محض رسیدن بنده هم از خواب بیدار شدم. آخه لالا کردن من و حرکت ماشین و ایستادن ماشین همه با همدیگه ارتباط مستقیم داره مژه 

اولش که رسیدیم یه کم شوکه شدم.آخه همه جا تاریک بود. فقط یه عالمه سر و صدا بود و یه نورای رنگی که توی سقف می رفت و می اومد و صدای جیغ و هوار و یه آقاهه که بلند بلند آواز می خوند!!!!!!!!!!!!! خیلی از من بلندتر می خوند.. اون وقت این مامانی همش به من می گه بردیا بسه دیگه... بردیا سرمون رفت... نگران

راستش اولش یه کم ترسیده بودم مخصوصا این که همش یه سری آدم جدید که من تا حالا خیلی هاشون و ندیده بودم می اومدن و من می چلوندن و دوباره نوبت سری بعدی می شد. همه جا هم که همش تاریک بود. ولی خوب بعضی وقتا چراغا روشن می شد...

این عکس مال اولاشه که تازه رفته بودیم و من هنوز توی شوک بودم و در حال غر زدن ...

ولی بعدش دیگه کم کم عادت کردم. دیدم نه بابا ،همچین بدم نیستا. خیلی هم خوب بود. یه عالمه آدم که همش داشتند می خوندن و می رقصیدن و دس دسی می کردند .پس گفتم چرا که نه؟!! بزار منم خوش باشم. منم شروع کردم به دس دسی کردن و بلند بلند واسه خودم آواز می خوندم. ولی هر کاری می کردم و هر چی بلند می خوندم باز صدای اون آقاهه از من بیشتر بود نگران فکر کنم باید بیشتر تمرین کنم ابله تازه یه کم هم با مامانی اون وسط رقصیدم لبخند

تازه یه یک ساعتی هم توی بغل بابایی با اون همه سر و صدا و جیغ و فریاد خوابیدم. مامانی هم که اصلا انگار نه انگار پسملی هم داره. همش اون وسط بود. گهگداری می اومد و به بابایی یه تعارف می کرد که من و بگیره. اما منم چسبیده بودم به بابایی و بغل هیچکس هم نمی رفتم بغل

تازه اون خانمه هم که توی عکسم هست زن داییمه بغل

بعد از پایان مراسم هم توی ماشین که داشتیم بر می گشتیم حسابی شاد و شنگول بودم و همش تا خونه دس دسی کردم و آواز خوندم. تازه موقع خواب هم مامانی به زور من و خوابونداز خود راضی

 

این بود اولین عروسی که رفتم. مامانی هم همش به بابایی می گفت خدا کنه واسه تولد خودش هم پسر خوبی باشه و اذیت نکنه. ولی من هنوز واسه اون روز تصمیم نگرفتم که چه رفتاری داشته باشم نیشخند زبان 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

بهار مامان آرشا
23 بهمن 90 19:40
به به ایشاالله همیشه به عروسی و شادی باشی خوش تییییییییپ


مرسی خاله بهار... راستی ممنون که وبلاگ بردیا رو لینک کرده بودی
سمانه مامان کیمیا
23 بهمن 90 19:46
ههههههه کلی خندیدم خاله چه خوشزه تعریف کردی
همیشه به شادی و عروسی
قربون تو برم که همیشه . همه جا همکاری میکنی
من مطمئنم تولدت هم به نحو احسنت همکاری میکنی کلی به همه و خودت خوش میگذره
من میدونمممممممممممممممم


مرسی سمانه جون.
سمانه مامان کیمیا
23 بهمن 90 19:47
راستی ایشالا عروسی خودت عزیزممممممممممممممممم
زهره مامان داریوش
23 بهمن 90 20:00
اخیییی چه عروسیه خوشمزه ای بود میبینم به اقا بردیاخیلی خوش گذشته
خاله نفس
23 بهمن 90 21:17
همیشه به شادی آقا بردیا قربونت بشم با اون ادبیاتت بنظر منم گهگاه بیا و خودت وبتو آپ کن مامانی حالا حالاها باید تلاش کنه تا بتونه مثه تو بنویسه عزیزم
فرناز مامان ایلیا
23 بهمن 90 21:43
انشالل تو عروسی خودت شاد باشی و برقصی پسمل خوشتیپ....بوووووووس
shima
23 بهمن 90 22:30
عزیزم پسملی عروسی رفتی ایشالا تا باشه از این شادیا باشه گلم
آنیتا
23 بهمن 90 23:16
مامان رهام
24 بهمن 90 11:22
هميشه به شادي عزيزم.خاطره جون مي توني نويسنده خوبي بشي


ممنون گلم. پس امیدوار باشم؟! هههههههههههه
مامان رانيا
24 بهمن 90 13:05
شاهزاده ما مرد شده
سمیرا مامان آنیتا
24 بهمن 90 15:46
یعنی من فدای تو بشم با این تعریف کردنت ... غش کردم ایشالا تصمیم بگیری تولدت هم دس دسی کنی و نانای کنی تا زحمات مامانی به باد نره
مامي گل
24 بهمن 90 17:23
عزيز دلم ميخوام بخولمت خيلي باحال بود به نظر من زودتر خودت مديريت رو به دست بگير كه خييييلي ناناز تر مينويسي بووووووس واسه پسمل خوبمون
سپید مامان علی
24 بهمن 90 18:11
الهییییییییییییی....قربون دست دسی کردنت برم........ان شاءالله دامادیت رو ببینیم پسمل خوش تیپهههههه.... اون دستبندت منو کشتهههههههههههه.....خیلی آقایی به خدا.......دوست دارم هوارتاااااااااااااااا
دخترک
24 بهمن 90 22:21
الهی فدات بشممممممممم چقدر شلوارت نازههههه عکس دومتو دوس دارم بخورم خوش به حال اونایی که چلوندنتتتتتتت دلم سوختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کتایون مامان ارشا
24 بهمن 90 23:17
عزیزم امیدوارم که همیشه و تند تند بری عروسی و تولدای گشنگ فقط امیدوارم شب تولدت مثل ارشا نباشی که شب مهمونیش از ساعت 7 شب بخوابید و هر کاری کردم حتی لباساشو توی خواب عوض کردم و بعدشم آوردمش توی اون شلوغی ولی بیدار نشد که نشد


کتی جون بردیا دورش شلوغ باشه حتی اگه خوابش هم بیاد به زور خودش و بیدار نگه می داره.ههههههههه.شبا هم زودتر از 12 نمی خوابه!!!


تینا دخترخاله رادین
25 بهمن 90 0:14
به به چه اقای خوشتیپی هستی شما
صدیقه(فانوس)
25 بهمن 90 2:50
الهی قربونت برم ...........ایشالله دومادی خودت ..................قربون آواز خوندن همرنگ شدنت برم دوست دارم ..... هزار ماشالله
صوفی مامان رادمهر
25 بهمن 90 12:11
خوشگلمممم چه تیپی زدی... انشالله یه روز عکسای عروسی خودت رو اینجا ببینم خوشتیپ
مامان آريا
25 بهمن 90 12:31
آفرين به پسرم كه اولين عروسيش اذيت نكرده خوب ماماني ميكروفن و ميگرفتي مي دادي پسرمون بخونه اين كه صداش بهتره قربونه دس دسي كردنت
ثمين
25 بهمن 90 15:43
سلام!
لينك شدين! برديا جان به جمع دوستان دنياي نفيس خوش اومدي!


ممنون گلممممممممم
مامان الینا
25 بهمن 90 23:28
وای سلام چه پسر نازی هزاررررماشاالله انشاالله همیشه به شادی وخوش گذرونی
روح انگیز مامان سیاوش کوچولو
26 بهمن 90 0:16
سلام خاطره جان خوبی عزیزم پسر گلت خوبه؟
من روح انگیز مامان سیاوشم که 7 ماه داره امروز به همراه سیاوش اومدیم از شما و بردیا جون دعوت کنیم سری هم به خونه خاطرات ما بزنید خوشحال میشیم تشریف بیارین
از صفحه اول تا 25 رو دیدم خیلی عکسهای خوب و قشنگی بودند چه اتاق قشنگی داره این آقا بردیا کلا وسایل سیسمونیش خیلی شیک و قشنگ بود مخصوصا مچ بتداش حتما منم برا عید برا سیاوشم پیدا میکنم .خاطره جون بردیا خیلی به باباش شباهت داره راستی بابت باربی بودنت کلی حسودیم شدخاطره جون من آن لاین آن لاینم چه بخوای چه نخوای لینکت میکنم تا بیشتر بهتون سر بزنم ببوس صورت ماه بردیا جون رو عزیزم


روح انگیز عزیز ممنون که به وبلاگ بردیا سر زدی و مرسی به خاطر لینک کردن وبلاگ ما. واسه همه تعریفات ممنون عزیزم. با کمال میل به وبلاگ گل پسرت سر می زنم. فقظ این که از اینجا نمی تونم وارد وبلاگت بشم بهم ارور می ده اگه لطف کنی ادرس وبلاگ و برام همین جا بنویس.مرسی
کتایون مامان ارشا
26 بهمن 90 1:44
خاطره جون ارشا مثل شلمان می مونه هر شب ساعت 7 شروع میکنه خمیازه کشیدن و چشماشو مالیدن بیشتر از این نمیتونه بیدار بمونه قربون این بردیای جیگر بی خواب برم


آفرین به این گل پسر که کاراش روی برنامه ریزیه و سر ساعت دقیق می خوابه
محبوبه
26 بهمن 90 8:00
واي ماماني خيلي خوش تيپ بوديا همه دنبالت افتاده بودن خوشجلم بوسسسسسX
مامان کیان
26 بهمن 90 12:33
انشاالله همیشه به عروسی ، آفرین به این پسر خوشگل که آروم بوده و اجازه داده مامانش خوش بگذرونه
هدی مامان مبین
2 اسفند 90 0:59
دامادی خودت عزیز دلم خوشتیپ کوچولو