اولین عروسی
اول از همه بگم نمی دونم چرا این مامانی اسم نویسنده همه مطالب و نوشته « خاطره مامان بردیا» !!!!!
ای بابا یعنی من نمی تونم توی وبلاگ خودم 4 تا خط بنویسم؟!! مامان خانوم در اسرع وقت باید بری توی قسمت نویسندگان وبلاگ اسم منم بنویسی « بردیا پسمل خاطره »
خوب حالا بریم سر موضوع اصلی:
جمعه شب تاریخ 21/10/90 اینجانب آقا بردیا در حالی که 9 ماه و 21 روز داشتم اولین عروسی رسمی زندگیم دعوت بودم ... یعنی من تهنایی که نه با حضور مامانی و بابایی و بقیه بزرگترا بلهههههههههههه
عروسی هم که نه عقدکنون پسرعموی مامانی بود. خوب در واقع می شه همون عروسی دیگه قبلش مولودی و تولد و جاهای شلوغ دیگه رفته بودم اما با این حال مامانی اولش اصلا تصمیم نداشت بریم. چون هم بابایی قرار بود بره ماموریت و هم این که مامانی می ترسید من اونجا توی سر و صدا و اون هم شلوغی هم اذیت بشم و هم اذیت کنم ولی از اون جایی که ماموریت بابایی کنسل شد و زن عموی مامان زنگ زد و خیلی اصرار داشت و ... دیگه مامانی گفت خیلی زشته اگه نریم. این بود که تصمیم گرفتند من و ببرن اولین مجلس عروسی
منم خوشحال از این که آخ جون داریم می ریم عروسی...... توی مسیر که بنده لالا تشریف داشتم ولی به محض رسیدن بنده هم از خواب بیدار شدم. آخه لالا کردن من و حرکت ماشین و ایستادن ماشین همه با همدیگه ارتباط مستقیم داره
اولش که رسیدیم یه کم شوکه شدم.آخه همه جا تاریک بود. فقط یه عالمه سر و صدا بود و یه نورای رنگی که توی سقف می رفت و می اومد و صدای جیغ و هوار و یه آقاهه که بلند بلند آواز می خوند!!!!!!!!!!!!! خیلی از من بلندتر می خوند.. اون وقت این مامانی همش به من می گه بردیا بسه دیگه... بردیا سرمون رفت...
راستش اولش یه کم ترسیده بودم مخصوصا این که همش یه سری آدم جدید که من تا حالا خیلی هاشون و ندیده بودم می اومدن و من می چلوندن و دوباره نوبت سری بعدی می شد. همه جا هم که همش تاریک بود. ولی خوب بعضی وقتا چراغا روشن می شد...
این عکس مال اولاشه که تازه رفته بودیم و من هنوز توی شوک بودم و در حال غر زدن ...
ولی بعدش دیگه کم کم عادت کردم. دیدم نه بابا ،همچین بدم نیستا. خیلی هم خوب بود. یه عالمه آدم که همش داشتند می خوندن و می رقصیدن و دس دسی می کردند .پس گفتم چرا که نه؟!! بزار منم خوش باشم. منم شروع کردم به دس دسی کردن و بلند بلند واسه خودم آواز می خوندم. ولی هر کاری می کردم و هر چی بلند می خوندم باز صدای اون آقاهه از من بیشتر بود فکر کنم باید بیشتر تمرین کنم تازه یه کم هم با مامانی اون وسط رقصیدم
تازه یه یک ساعتی هم توی بغل بابایی با اون همه سر و صدا و جیغ و فریاد خوابیدم. مامانی هم که اصلا انگار نه انگار پسملی هم داره. همش اون وسط بود. گهگداری می اومد و به بابایی یه تعارف می کرد که من و بگیره. اما منم چسبیده بودم به بابایی و بغل هیچکس هم نمی رفتم
تازه اون خانمه هم که توی عکسم هست زن داییمه
بعد از پایان مراسم هم توی ماشین که داشتیم بر می گشتیم حسابی شاد و شنگول بودم و همش تا خونه دس دسی کردم و آواز خوندم. تازه موقع خواب هم مامانی به زور من و خوابوند
این بود اولین عروسی که رفتم. مامانی هم همش به بابایی می گفت خدا کنه واسه تولد خودش هم پسر خوبی باشه و اذیت نکنه. ولی من هنوز واسه اون روز تصمیم نگرفتم که چه رفتاری داشته باشم