بردیا و شیطونی هاش
وای که این پسمله روز به روز داره شیطون تر می شه.. اصلا آروم و قرار نداره و یه جا بند نمی شه. اصلا نمی شه حتی چند لحظه هم تنهاش گذاشت..
داشتم توی آشپزخونه ظرف می شستم که یهو روم و برگردوندم و دیدم بلهههههههههههههههههه. آقا بردیا داره از روی راکرش تشریف میاره پائین... خلاصه مچت و گرفتم و دوربین به دست جلوت ظاهر شدم تا من و دوربین و دیدی خنده اومد روی لبات. انگار می دونی که این وسیله که همش دست مامانیه واسه ثبت کردن لحظه هاس. تا دوربین و می بینی می خندی که عکسات خوشجلتر بشه
البته همینطور که به دوربین نگاه می کردی و می خندیدی به کارت هم ادامه می دادی
اینجا هم روی تخت خواب مامانی و بابایی با خودت مشغول بودی که تا مامانی و دوربین و دیدی باز خوشحال شدی
الهی قربونت برم که پستونک خوردنت هم مانع از خندیدنت نمی شه
اینجا توی بلاتکلیفی بودی . هنوز تصمیم نگرفته بودی گریه کنی یا بخندی. مامانی هم واسه تنوع یه عکس ازت انداخت تا همه عکساتم خندون نباشه
مشغول بازی کردن با عروسکت بودی که ناگهان چشمت به جورابای رنگیت افتاد... آخه عاشق جورابای رنگی هستی
حالا نوبت چیه؟ معلومه دیگه دستای کوشولوی خودم
دیگه بازی با جورابا و عروسک و دستام بسه... از یه جا موندن و عکس انداختن خسته شدممممممممم. زود باشین من و بلند کنید
این عکس مربوط می شه به کله ی سحر ساعت حدوداً ٧ صبح که با صدات مامانی و از خواب بیدار کردی.. مست خواب بودم و دلم می خواست بخوابم. اما انقدر قشنگ با خودت حرف می زدی و صدا در می اوردی که دلم طافت نیاورد و بلند شدم و دوربین به دست اومدم توی اتافت...
طبق معمول خوشحال و خندان. همه کوسن ها رو هم ریخته بودی توی سر و کله ات...
هر چند که نیم ساعت بعدش دوباره خوابیدی تا ساعت ١١. اما مامانی دیگه خوابش نبرد که نبرد
توی این عکس هنوز تصمیم نگرفته بودی دوربین و نگاه کنی یا tv رو
بالاخره تصمیمت و گرفتی
این همه ازم عکس گرفتی هی تو دوربین و نگاه کردم خندیدم. بسه دیگه ... برو کنار ببینم این tv چی داره نشون می ده... خسته ام کردی آخهههههههههههههههههههههههه
اینم نمونه ای دیگر از شیطنت
انقدر پاهات و به این دسته راکر آویزون کردی و عروسکاش و کشیدی دسته اش کج و کوله شده
اینم عکس پایانی.من که عاشق قیافه ات توی این عکسم.
وقتی چشمات اینطوری می خنده و شیطونی از سر و روت میباره