عکس های مهد کودک
این عکسا رو توی مهد کودک ازم گرفتند . البته زیادم خوب نشده. اما خوب یادگاریه دیگه... در ضمن اینم بگم که عکسا خیلی وقت پیش آماده شده بود. اما بنده پاره شون کرده بودم.
داستان هم از این قراره که روزی که عکسا آماده شده بود مامی عکسا رو گذاشته بود روی میزناهارخوری تا بابایی که شب میاد عکسا جلوی چشم باشه و بابایی حسابی سورپرایز بشه. بعدشم من سرگرم بازی شدم و مامانی هم رفت توی اتاق و نشست پشت سیستم و مشغول چت کردن با دوستش شد . بعد از اونم با تلفن صحبت کرد... منم در این فاصله بیکار ننشستم و با اجازه بزرگترا رفتم بالای صندلی و عکسا رو برداشتم و با نهایت خونسردی و لذت زیاد همه رو ریز ریز کردم.هههههههه همچنان مشغول لذت بردن از هنر دست خودم بودم که ناگهان مامان با قیافه ای قاطی و خشمگین بالای سرم ظاهر شد دقیقا قیافه اش عین همین شکلکه که گذاشتم شده بود... و دیگه بقیه ماجرا رو هم خودتون می تونید حدس بزنید....
بعدشم زنگ زد به بابایی و داشت حسابی گلگی من و می کرد اما انگار بابایی پشت تلفن از من طرفداری کرده بود و گفته بوده فدای سرش .هههههه
خلاصه بعد از چندین ساعت کم کم عصبانیت مامانی کاسته شد و دوباره با هم دوست شدیم و مامانی فردای اون روز دوباره عکسا رو سفارش داد