سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

baba

1393/5/9 17:47
1,016 بازدید
اشتراک گذاری

من همیشه طرفدار پسر بودم. یادمه وقتی باردار شدم یه جورایی میدونستم نی نی که تو راه دارم پسره. وقتی هم که برای اولین بار توی سونوگرافی جنسیت معلوم شد و دکتر گفت 90% پسره قند توی دلم آب شد. یادمه که از خوشحالی گریه کردم.

یکی از دلایلم هم که همیشه عاشق پسر بودم این بود که پسرا خیلی مامانی هستند و حسابی هوای مامانشونو دارن. اما عزیزم نمی دونم چرا در مورد من و تو قضیه برعکس شده . خیلی خیلی بابایی هستی . وقتایی که بابایی باشه. اصلا انگار نه انگار که منم هستم.  بعضی وقتا خوشحالم و بعضی وقتا حسودیم می شه و گاهی وقتا هم عصبانی می شم و با تو و بابایی قهر میکنم.

ــ معمولا صبح ها بابایی ما رو تا سر کار و مهد کودک می رسونه. یه روز صبح گیر دادی که خاطره بره. همش می گفتی خاطره خودش بره سر کار . خاطره با ماشین نیاد. انقدر گفتی و گفتی تا منم قهر کردم و با گریه کیفم و برداشتم و خودم از خونه اومدم بیرون. هر چی هم بابایی صدام کرد فایده نداشت. تا شرکت همش گریه کردم. تا وقتی که بابایی زنگ زد و کلی باهام حرف زد تا آروم شدم. گریهخطا

ــ چند روز پیش وقت دکتر داشتم و از اونجایی که مطب خیلی شلوغ بود و فقط دو تا صندلی خالی بود. من و تو نشستیم و بابایی کنار ما ایستاده بود. یهو بعد از چند دقیقه بلند گفتی :  خاطره بلند شو بابایی بشینه !!!!! گریه

ــ صبح که چشمات و باز می کنی اولین سوالت اینه : بابایی کو ؟تعجب

ــ تا شب 150 بار سوال می کنی : بابایی شب میاد ؟!!! سوال

ــ بعد از ظهر ها که میام مهد کودک دنبالت تا من و می بینی می زنی زیر گریه و فقط می گی : بابا بیاد. خاطره برو سرکارغمگین

ــ وقتی هم که بابا خونه باشه همه کاراتو به بابایی می گی.

ــ وقتی با بابایی صحبت میکنم میای می گی منم صحبت کنم و هر دفعه هم یه دستور صادر می کنی. بابا عروسک باب اسفنجی بخر. بابا تفنگ بخر. بابا آب هلو بخر ـ بابا آدامس قرمز بخر و ....

ــ وقتی بابا می رسه خونه انقدر گیر می دی: بریم دور بزنیم. بریم ماشین سواری . انقدر می گی و می گی که بابایی با همه خستگیش مجبور می شه ببرتت بیرون یه سر

 ــ داشتی شعر می خوندی: تاب تاب عباسی خدا من و نندازی اگه منو بندازی بغل بابا بندازی !!! وقتی دیدی من دارم نگات می کنم با تعجب !!! باحرص و بد اخلاقی گفتی : خوب بغل مامان بندازی .خوبه ؟!!!! تعجب

 

و نمی دونم تا کی می خوای این مدلی باشی... هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم.

نمی دونم من و تو استثناء هستیم یا همه مامانای پسردار این چیزا رو تجربه کردن؟!!

 

پسندها (6)

نظرات (20)

مامان مهدیه
9 مرداد 93 18:35
عزیزم فکر کنم این مشکل همه مامانهاست ولی خوب برا تو پر رنگتره.بچه اس دیگه چیکار میشه کرد به جز اینکه فداشون میشیم.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی از نظرت دوستم. راست می گی دیگه
مامانی محمدحسن جون
10 مرداد 93 10:29
نه همشون همین جورین! البته در مورد پسر من به این شدت نیست ... شکرخدا هوای مامانشم داره ولی باباییش بیشتر!
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی گلم از نظرت. خدا رو شکر
نیلوفر
10 مرداد 93 10:47
سلام الهیییییی،مامانی ناراحت نشید این وروجکا انقدر باهوشن که احتمالا حساسیت شما رو دیدن میخوان عکس العمل شمارو ببینن،ولی خدایی حق هم دارید از صبح تا شب مامان همه کارارو بکنه بعد همش سراغ بابا رو بگیرن ایشالا سایتون به سر گل پسری همیشه مستدام باد
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام نیلو جون. آره راستش من زیادی حساس شدم و حساسیتم رو هم نشون می دم. خیلی حسود شدم. ممنون
مامان پارساجوجو
10 مرداد 93 11:49
عزیییییییزم.پسر بابایی!خوش بحال باباش. خاطره جون ناراحت نباش.به نظرمن خیلی خوبه که پسرباباباش دوست ورفیق باشه.ولی مطمئن باش محبتا وزحمتای مادر مهربونشو هیچ وقت نمیتونه نادیده بگیره وهمیشه پسرا عاشقانه مادرشونو دوس دارن.حتی اگه رفتارشون اینجوری باشه.خوب کوچولو هنوز دیگه…
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام عزیزم. امیدوارم همینطور باشه که می گی. پارسا جونو ببوس
a
10 مرداد 93 14:55
با سلام بچه خوشکلی داری خدا حفظش کنه خوشحال میشم به من سر بزنی
خاله عاطفه
11 مرداد 93 7:52
باور كن راحتي خاطره حالا كه ماهان ماماني شده جز دردسر چيزي نداره روزي هزار بار ميگم كاشكي بابايي بود اينم خودش نعمتي است كه برديا بابايي شده البته كه بزرگ بشه صد البته ماماني ميشه شديد نگران نباش تو حالا نفس بكش!
خاطره مامان بردیا
پاسخ
واقعاً. اميدوارم بزرگ شه ماماني بشه.
محبوبه
11 مرداد 93 15:53
گل دختر خودت بابايي بودي پسرتم به خودت رفته شاكي نباش
ماه مامان
11 مرداد 93 17:45
ای جانم پسر بابایی ! خاطره جون راستش رو بخوای ، پسر من اصلا بابایی نیست ، حداقل خیلی کمتر از بچه های دیگه که دورو اطرافم هستن بابایه ، امااااااا من از این موضوع ناراحتم ، کاش یکم بابایی بود تا منم یه نفسی میکشیدمو به کارای شخصیم میرسیدم ، ولی به نظرم این جور مسائل با گذشت زمانو بزرگ شدن بچه ها تا حدودی حل میشه ، خودتو ناراحت نکن ، سعی کن بیشتر براش وقت بذاری و بیشتر باهاش بازی کنی تا خود به خود به خاطر بازی هم که شده به طرف شما کشیده بشه
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام دوستم. آره با گذشت زمان درست مي شه. ولي بدي من اينه كه آدم بي صبر و تحملي ام. بابايي برديا كمتر خونه اس. اما وقتي هست همش باهاش بازي مي كنه و كلا صبر و حوصله زيادي داره. يكي از علتاش هم مي تونه اين باشه
مرجان
12 مرداد 93 8:15
خاطره جون کاملا درکت میکنم ، رادین کوچیکتر که بود بابایی بود ، خوبیش به اینه که دردسرش هم واسه باباش بود ، الان بیشتر مامانی داره میشه ولی هنوزم بعضی وقتها که مثلا میخوام بهش غذا بدم یا کاری که باب میلش نباشه ، میگه اصلا تو مامان خوبی نیستی تور رو دوست ندارم و بعدش میره پیش باباش و اصلا طرفم نمیاد ، اگه هم نگاهش کنم میگه تو از این خونه برو ، ولی بچه هست دیگه ، دو ساعت بعد یادش میره.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام مرجان جون. خوبي؟ رادين خوبه؟ واقعا اينطوري بهت مي گه؟ فكر كردم فقط برديا اينطوريه. البته خيلي وقتا هم ابراز علاقه مي كنه. مثلا مي گه خاطره جون دوستت دارم. يا مثلا مي گم عاشقتم مي گه منم عاشقتم. اما خوب بعضي وقتا هم انگار نه انگار ديگه
مرجان
12 مرداد 93 12:06
سلام خاطره جون ، ممنون ، ما خوبیم . قربونت برم. دقیقاً هر دو حالتش هست ، گاهی میاد بغلم میکنه و میگه دوستت دارم ، دلم برات تنگ شده ، بعد به محض اینکه اتفاقی بیفته میگه اصلا تو مامان خوبی نیستی ، از این خونه برو ، حتی گاهی میگه اصلاً خودم از این خونه میرم ولی زود برمی گردم.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
آخي عزيزممممم . ببوسش . عكس جديد هم داري برام بفرست ازش.
سحرمامی آرتین
12 مرداد 93 16:17
سلام خاطره جون خوبی؟نگران نباش هرچی باشه بچس دیگه.اینجوریاهم نیست اگه یه روزتورونبینه خیلی بی تابی میکنه.ببین بردیاسه سالس.آرتین من که نه ماهشه وقتی باباشومیبینه انگارنه انگارمنم وجوددارم.اصلاحتی بغلمم نمیاد.ازپنج ماهگیش هم مدام صدامیزنه"بابا،بابا". شماهم به دلت نگیردرست میشه.شایدچون فکرمیکنه پسره ووقتی بزرگ بشه مث باباش مردمیشه سعی میکنه بااون باشه تاکارای مردونه رویادبگیره.راستی اصلاپیش مانمیای چرا؟؟؟
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام سحر جون. مرسي عزيزم. تو و آرتين جون خوبين؟ مرسي از نظرت دوستم. چشم ميام پيشت. آرتين عزيزمو ببوس
هدی مامان مبین
13 مرداد 93 18:08
خاطره جونم بیا بغلممممممم منم مثل تو عشق پسرم.....خودت میدونی..مبین خیلییییییییییی خیلییییییییییییی مامانیه.....خداروشکر...و مشکل من دقیقا همینایی که گفتی در مورد باباشه همش میگه بابا بره سرکار....بابا نیاد...خودمون دوتا بریم پارک...بابا اینجا نشین من پیش مامان میشینم.....خلاصه که همه ی کارای بردیا رو سر باباش در میاره...باباشم غصه میخوره....همش میگه یه دختر برام بیار....منم یه طرفدار دواتیشه ی داغ داشته باشم.... به نظر منم دلیلش همونطور که خودت گفتی صبر و حوصله و وقتی که من براش میذارم و باباش نمیذاره....و مبین اینو به خوبی میدونه.... بردیا هم کم کم مامانی میشه...حالا ببین..اصلا پسرا مامانین.....حالا یا از بچگیشون..یا وقتی بزرگ شدن....
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام هدي جون. عاشقتم من تو كه آخر مامان نمونه اي با اين همه صبر و حوصله ات و وقتايي كه مي دونم هميشه واسه مبين جون مي ذاري. خوش به حالت كه اينطوري هستي. منم سعي مي كنم ولي كلا مي دوني كه كم صبرم . در مورد ما كاملا فرق مي كنه. باباي برديا اكثرا نيست ولي وقتي هست آخر صبر و حوصله اس. با همه خستگيش برديا رو مي بره بيرون. تقريبا هر شب كه مياد يه چيزي واسه برديا داره از خوراكي گرفته تا اسباب بازي و ... فكر نمي كردم كه برعكس ما هم باشه. قربون مبين جون برم كه انقدر مامانيه. ببوسش.نمي دونم كي قسمت شه من و تو تو قرارا بتونيم هر دو باشيم مرسي از نظرت عزيزمممممم
رابرت
15 مرداد 93 14:25
منم بابایی هستم نگران نباش پسرت تورو دوست داره چون بابام هرچی میگم میگه چشم و خیلی هم منو دوست داره البته من مامانم هم دوست میدارم اما نه اندازه بابام چون بابام اینطوری میخواد ومنم هرجور بابا جون جونم میخواد میباشم .
خاطره مامان بردیا
پاسخ
تو بايد هر جور بابايي بخواد باشي چون خدايي بابات قابل مقايسه با مامانت نيست اصلا.
دخترک
16 مرداد 93 15:18
سلااام. ..وای چه دل نازکی مامان مهربون. مطمین باش اگر مامانشم چند روز نبینه انقدر دلش برات تنگ میشه. خب باباها کمترخونن وقتیم هستن همش بازی و صبوری میکنن. اما مادرا مجبورن کارهایی بکنن که بچه دوس نداره دارو دادن حموم بردن غذا دادن وخیلی کارهای دیگه بذار بزرگ سه انقدر مامانی بشه
خاطره مامان بردیا
پاسخ
نيستي عشقم. اصلا معلومه كجايي؟!!!!!
مهربان
24 مرداد 93 14:12
سلام خانمی خوبی؟ چی شده چرا وبت رمز دار شده؟ اتفاقی افتاده؟
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام عزیزم. تصمیم داشتم رمز دار باشه اما به خاطر یه سری از دوستان بیخیال شدم
نسرين... مامان برديا.
26 مرداد 93 1:33
بردياي ما حذب باده... هر جا که به نفعش باشه و بر حسب شرايط ماماني و بابايي ميشه...خاطره جون مطمئن باش برديا ي عزيز قدردان توئه.... حساسيت به خرج نده که بچه ها خيييييلي زبلن... متوجه همه چي هستن
مامان ریحانه
26 مرداد 93 10:19
چه خوب شد که رمز ها رو برداشتید دلم گرفته بود که دیگه نمیتونم کارهای بردیا رو ببینم از اولین لینکهای من هستین خاطره جون من برعکس شما لحظه شماری میکردم بهم بکن نی نیم دختره تو آسمونها پرواز میکردم اان هم خیلی زیاد مامانی ترجیح میدم کمی هم بابایی باشه
خاطره مامان بردیا
پاسخ
راستش ترجيح مي دادم رمز دار بمونه. اما خيلي از دوستان درخواست كردن رمز و بردارم... فكر كنم بيشتر مامانا دختر دوست داشته باشن ريحانه جون و ببوس عزيزم و مرسي كه با ما سر مي زني.
مامان شايان
28 مرداد 93 13:07
عزيزممممم...خيلي جالب بود..البته حساس نشو بچه ها كلي متغيرن....اما در كل پسرا مادري هستن.خيالت راحت
آوا مامان رادین
20 شهریور 93 16:41
سلام خاطره جان اول ببخشید که خیلی وقته بهتون سر نزده بودم. و بعد اینکه ناراجت نباش این وروجکها خیلی خیلی باهوشن. رادین من دقیقا مثل بردیا جون بود شاید بدتر. تا جایی که حتی یه بار به باباش گفت اصلا اینو ببریم بگذاریم تو حیاط تا یخ بزنه(زمستون بود) بعد ما بریم یه مامان جدید بیاریم. و ... کلی من سر این موضوع گریه کردم . به شدت بابایی بود و البته هنوز تا حدی هست. ولی باور کن که همین دیروز یهو اومده منو بوس میکنه میگه مامان میدونستی که من خیلی خیلی دوست دارم. منم بغلش کردم و گفتم مرسی پسرم منم تورو خیلی دوست دارم. بعد گفت مامان منو ببخش جون الان فهمیدم که کوچیک بودم بهت میگفتم دوست ندارم چقدر اشتباه میکردم. آخه تو بهترین مامانای دنیایی. یعنی دیگه تو ابرها بودم. مطمئن باش که روزی تو هم به این حس میرسی عزیزم. اگه دوست داشتی بیشتر میتونم برات بگم
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام عزيزم. مرسي از راهنمائيت. برديا هم علاقه اش و نشون مي ده. مثلا مي گم دوستت دارم. مي گه منم دوستت دارم. يا همين چند شب پيش بهم گفت تو خوشگل برديايي... اما خيلي بابايي ديگه... ببوس رادين جونو
فروزان(مامان بردیا جون)
31 فروردین 94 2:27
خاطره ی عزیز... این مطلب رو خوندم و خیلی باهات حس همدردی کردم آخه بردیای من هم همینطوره... از عصر که باباش میاد دست باباشو می گیره و می بره تو اتاقش که با هم بازی کنن و اگر من این وسط کاری داشته باشم یا بخوام حرفی بزنم صورت باباشو برمیگردونه به سمت خودش و میگه بابا : مثلاً این کارو بکنم یاا : بابا این چیه ؟!!! ولی خب آقای پدر خدارو شکر حواسش هست و این وسطا می فرستش سراغ من یا بازی می کنن که طرف من بیاد تا من دلگیر نشم ولی راستش خوشحالم ... این ممکنه برای الان من و تو یک کم ناراحت کننده باشه ولی برای آیندش خوبه که رابطش با پدرش از الان محکم می شه