جهان کوچک من از تو زیباست
این روزا با حرف زدنات و ادا اصولات و کارای بامزه ای که می کنی بیشتر از همیشه زدی تو کار دلبری و حسابی با قلب و احساس من و بابایی بازی می کنی
ــ تقریبا هر روز صبح با بابایی می ری مهد کودک و هر روز بعد از ظهر من باید بیام دنبالت. جالبه که تا صدای من و می شنوی زار زار می زنی زیر گریه و همش میگی بابایی... بابایی... خلاصه کاری کردی تو مهد کودک که همه مربی ها دلشون واسه من بسوزه . مهین جون همیشه می گه واه واه خدا شانس بده. همه زحمتا رو مامانا می کشن و آخرشم بچه اینطوری بابایی می شه!!! اما خدایی من ناراحت نمی شم. چون بابایی خیلی خیلی واست زحمت می کشه و خیلی از مسئولیت های شما با باباس. مخصوصا این چند ماه اخیر که من درگیر کلاس هام بودم خیلی با من همکاری کرده و حسابی برات سنگ تموم گذاشته
ــ عادت داری حتما باید خودت لباساتو دربیاری و دوست داری خودت لباس بپوشی. فکر میکنم به نسبت هم سن و سالات هم خیلی تو این کار استادی .خیلی قشنگ کاراتو خودت میکنی و در آخر هم حتما میای نشون می دی و منتظر تشویقی
ــ یه بار می خواستی خودت جوراب بپوشی و هی من نمی ذاشتم.همش میگفتم مامانی شما بلد نیستی .بزار مامان پات کنه و شما هم اصلا حاضر نبودی من پات کنم. منم بی خیال شدم. تقریبا یه ربع بعدش اومدی صدام کردی مامان؟ بعدم با عصبانیت به جورابایی که پات کرده بودی اشاره کردی و گفتی دیدی؟!!! دیدی؟!!! عسیسمممممم انقدر از این کارت و دیدی گفتنت که با حرص بود لذت بردم که نگو... آره عزیزمممم... دیدم بلدی مامانی. فدات شم که عاشق مستقل بودنی
ــ تا از مهد کودک می رسیم خونه اولین چیزی که می گی اینه: تبت کو ؟! ( تبلت کو ؟ ) بعدشم سریع می ری سراغش و مشغول بازی می شی. چنان حرفه ای و مسلط بازی میکنی که من یکی عمرا این کاره باشم !!!!
ــ تا همین چند وقت پیش همیشه صدات که می کردیم با ناز می گفتی : بیه ( بله ) اما اخیرا همش می گی چیه؟!!! نمی دونم چرا ؟! هر چی هم می گیم انگار باز فایده نداره. یه روز توی اتاقت مشغول بازی بودی که با کلی احساس مادرانه صدات کردم بردیای مامان؟ شما هم از توی همون اتاق با خشونت تمام ، بلند داد زدی چیه؟! ( هیچی دیگه . کلی ضایع شدم . احساس مادرانه ام کور شد. اصلا یادم رفت چیکارت داشتم )
ــ شب تا صبح اگه واسه دستشویی رفتن بیدار شی حتی مست خوابم که باشی باز موقع بیرون اومدن از دستشویی حتما باید دمپایی هات رو جفت کنی و مرتب بزاری یه گوشه و بعدشم از در بپری بیرون
ــ این روزا غذای مورد علاقه ات فقط شده گوشت و بورانی اسفناج... هر چی می خوام بهت بدم فقط می گی : گوشت... به خاطر همین آشپزی رو واسه من یه جورایی سخت کردی. چیزی که توش گوشت تیکه ای نباشه خوب نمی خوری... عاشق مرغی
ــ تا سوار ماشین بشیم باید ضبط روشن بشه . کافیه از یه آهنگی خوشت بیاد و من خوشم نیاد و ندونم و آهنگ و رد کنم. اون وقته که چنان جیغ و دادی راه می ندازی که من باید کلی عذر خواهی کنم تا کوتاه بیای
ــ یه روز عصر که اومده بودم مهد کودک دنبالت ماشین آبی صدرا دستت بود و گیر داده بودی که بیاریش خونه. خلاصه باکلی فیلم و نقشه فریبا جون ماشین و ازت گرفت و گذاشت زیر کالسکه ات تا شما بشینی تو کالسکه و همینطور که من مشغول انداختن پتو و اماده کردنت بودم فریبا جون دوباره یواشکی ماشین رو برداشت. منم خوشحال از این که یادت رفته راه افتادیم سمت خونه. اما تا رسیدیم جلوی در گیر دادی به ماشین و ول کن هم نبودی.هر جی هم بهت ماشین های خودت ومی دادم فقط گریه می کردی و می گفتی : ماشین ابی !!!! خلاصه یکی دو ساعتی فقط گریه کردی. نمی دونم چرا نسبت به ماشین اینطوری هستی؟ هر چی ماشین داشته باشی بازم کمه. همه اتاقت و ویترین اسباب بازی هات شده ماشین های کوچیک وبزرگ اما باز انگارسیر نمی شی از ماشین
و یه عالمه کارای دیگه که دوباره بعدا سر صبر میام ازشون برات مینویسم
توی این عکس 15 ماهه بودی عشقم
چقدر دلم واسه دوران پستونک خوردنت تنگ شده