سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

جهان کوچک من از تو زیباست

1392/11/3 11:49
1,188 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا با حرف زدنات و ادا اصولات و کارای بامزه ای که می کنی بیشتر از همیشه زدی تو کار دلبری و حسابی با قلب و احساس من و بابایی بازی می کنیماچبغلقلب


ــ تقریبا هر روز صبح با بابایی می ری مهد کودک و هر روز بعد از ظهر من باید بیام دنبالت. جالبه که تا صدای من و می شنوی زار زار می زنی زیر گریه و همش میگی بابایی... بابایی... خلاصه کاری کردی تو مهد کودک که همه مربی ها دلشون واسه من بسوزه . مهین جون همیشه می گه واه واه خدا شانس بده. همه زحمتا رو مامانا می کشن و آخرشم بچه اینطوری بابایی می شه!!! خنده اما خدایی من ناراحت نمی شم. چون بابایی خیلی خیلی واست زحمت می کشه و خیلی از مسئولیت های شما با باباس. مخصوصا این چند ماه اخیر که من درگیر کلاس هام بودم خیلی با من همکاری کرده و حسابی برات سنگ تموم گذاشته خجالتقلب

ــ عادت داری حتما باید خودت لباساتو دربیاری و دوست داری خودت لباس بپوشی. فکر میکنم به نسبت هم سن و سالات هم خیلی تو این کار استادی .خیلی قشنگ کاراتو خودت میکنی و در آخر هم حتما میای نشون می دی و منتظر تشویقیماچ

ــ یه بار می خواستی خودت جوراب بپوشی و هی من نمی ذاشتم.همش میگفتم مامانی شما بلد نیستی .بزار مامان پات کنه و شما هم اصلا حاضر نبودی من پات کنم. منم بی خیال شدم. تقریبا یه ربع بعدش اومدی صدام کردی مامان؟ بعدم با عصبانیت به جورابایی که پات کرده بودی اشاره کردی و گفتی دیدی؟!!! دیدی؟!!! تعجب عسیسمممممم انقدر از این کارت و دیدی گفتنت که با حرص بود لذت بردم که نگو... بغل آره عزیزمممم... دیدم بلدی مامانی. فدات شم که عاشق مستقل بودنی بغل

ــ تا از مهد کودک می رسیم خونه اولین چیزی که می گی اینه: تبت کو ؟! ( تبلت کو ؟ ) بعدشم سریع می ری سراغش و مشغول بازی می شی. چنان حرفه ای و مسلط بازی میکنی که من یکی عمرا این کاره باشم !!!! تعجبسوال

ــ تا همین چند وقت پیش همیشه صدات که می کردیم با ناز می گفتی : بیه ( بله )  اما اخیرا همش می گی چیه؟!!! نمی دونم چرا ؟! هر چی هم می گیم انگار باز فایده نداره. یه روز توی اتاقت مشغول بازی بودی که با کلی احساس مادرانه صدات کردم بردیای مامان؟ شما هم از توی همون اتاق با خشونت تمام ، بلند داد زدی چیه؟! سبز ( هیچی دیگه . کلی ضایع شدم . احساس مادرانه ام کور شد. اصلا یادم رفت چیکارت داشتم ) نگرانگریه

ــ  شب تا صبح اگه واسه دستشویی رفتن بیدار شی حتی مست خوابم که باشی باز موقع بیرون اومدن از دستشویی حتما باید دمپایی هات رو جفت کنی و مرتب بزاری یه گوشه و بعدشم از در بپری بیرون متفکر

ــ این روزا غذای مورد علاقه ات فقط شده گوشت و بورانی اسفناج... هر چی می خوام بهت بدم فقط می گی : گوشت... به خاطر همین آشپزی رو واسه من یه جورایی سخت کردی. چیزی که توش گوشت تیکه ای نباشه خوب نمی خوری... عاشق مرغی خمیازه

ــ تا سوار ماشین بشیم باید ضبط روشن بشه . کافیه از یه آهنگی خوشت بیاد و من خوشم نیاد و ندونم و آهنگ و رد کنم. اون وقته که چنان جیغ و دادی راه می ندازی که من باید کلی عذر خواهی کنم تا کوتاه بیایکلافه

ــ  یه روز عصر که اومده بودم مهد کودک دنبالت ماشین آبی صدرا دستت بود و گیر داده بودی که بیاریش خونه. خلاصه باکلی فیلم و نقشه فریبا جون ماشین و ازت گرفت و گذاشت زیر کالسکه ات تا شما بشینی تو کالسکه و همینطور که من مشغول انداختن پتو و اماده کردنت بودم فریبا جون دوباره یواشکی ماشین رو برداشت. منم خوشحال از این که یادت رفته راه افتادیم سمت خونه. اما تا رسیدیم جلوی در گیر دادی به ماشین و ول کن هم نبودی.هر جی هم بهت ماشین های خودت ومی دادم فقط گریه می کردی و می گفتی : ماشین ابی !!!! نگران خلاصه یکی دو ساعتی فقط گریه کردی. نمی دونم چرا نسبت به ماشین اینطوری هستی؟ هر چی ماشین داشته باشی بازم کمه. همه اتاقت و ویترین اسباب بازی هات شده ماشین های کوچیک وبزرگ اما باز انگارسیر نمی شی از ماشین سوال

 

و یه عالمه کارای دیگه که دوباره بعدا سر صبر میام ازشون برات مینویسم چشمک

 

توی این عکس 15 ماهه بودی عشقم ماچ 

چقدر دلم واسه دوران پستونک خوردنت تنگ شده نگران 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان رهام
3 بهمن 92 16:59
ماه شدی بردیا.معلومه که حسابیم شیطون بلایی
نیلوفر
3 بهمن 92 17:24
سلام ای جونم به این گل پسری که انقد مستقل شده،هزار ماشالا،ولی وروجک حالا انقد بابایی شدی و ما نمیدونستیم،ایشالا سایه مامان و بابا همیشه بالا سرت باشه عزیزم عاشقتم با اون پستونکت بزرگ مرد کوچک
mAhyA
3 بهمن 92 18:27
عشق کوچولوی نازنین خودم که دیگه چیزی به 3 ساله شدنش نمونده...
خاطره مامان بردیا
پاسخ
هی وای من. یاد کارای تولد افتادم
ماه مامان
4 بهمن 92 17:27
سلام و آفرین به این گل پسر ، من تقریبا مطمئن هستم که بردیا جون نسبت به همسنو سالای خودش مستقل تر و انعطاف پذیر تره و حدس میزنم که این استقلال بردیا جون تا یه حدود زیادی برمیگرده به رفتار شما ، به احتمال زیاد شما هم خودتون از بچگی مستقل بار اومدید و هم با بردیا جوری رفتار کردید که برای انجام کارهای شخصیش به شما وابسته نباشه که این خیلی خیلی برای اینده بردیا جون خوبه . به هر حال ایشالله که همیشه موفق باشید.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام خانمی. مرسی گلم. بردیا طبق نظر مشاور کودکان هم توی کارهای جسمی و حرکتی از بچه های دیگه جلو تره. برعکس حرف زدنش من و خواهر و برادرم هم از بچگی مستقل بار اومدیم چون مامانم سر کار می رفته از بچگی ما... همسرم هم همینطور خیلی مستقل بزرگ شده و از بچگی همیشه روی پای خودش بوده. بردیا هم خدا رو شکر دوست داره خودش مستقل باشه.
سمیرا مامان آتیلا و آرتین
4 بهمن 92 23:09
مامانی چه پسر نازی داری،خیلی دوست داشتنیه،جای من ببوسش امیدوارم همیشه ،سالم و سلامت باشه.منتظر عکسای خوشگلش هستیم
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی عزیزم. لطف داری. عکسای جدید هم به زودی میزارم توی پست بعدی
مرجان
5 بهمن 92 10:52
بردیا خیلی دوست داشتنیه ، در عین حال که شیطنت های خودش رو داره ولی خیلی آرومه و بعضی از کارهاش بزرگتر از سنش نشون میده ، اینکه حتماً باید دمپایی هاشو جفت کنه دیگه آخرشه. حتماً از یکی دیده و یاد گرفته. خاطره جون اینکه بردیا بابایی باشه خوب هم هست چون پسره و همون بهتر که از الان الگوش باباش باشه.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
ممنون مرجان جون. واقعا بعضی کاراش خیلی سنجیده و از روی دقته.البته توی خونه کارای منم می بینه. من روی نظم وجمع و جور بودن خونه ووسایل خیلی حساسم. حتی ریشه فرش دوست ندارم کج و کوله شه.بردیا هم از اول دیده و یاد گرفته. در مورد این که بابایی هم هست خودم هم راضی ام.بعضی وقتا یه کم حسودیم می شه. اما در کل این که خیلی از مسئولیت هاش با باباشه راضی ام. حتی شب تا صبح برای جیش یا شیر بیشتر میاد سراغ باباش یا از روی همون تخت باباش رو صدا می کنه ( ایناش خیلی عالیه ) حمام رفتن و گرفتن ناخن هاش و آرایشگاه و... خلاصه همه با باباشه... رادین جون رو ببوس
مامان محمدمهدی
5 بهمن 92 13:24
سلام وبلاگتون رو دیدم ماشالا پسر خیلی خیلی نازی دارین، من لینکتون میکنم اگه شما هم دوست داشتین از وبلاگ پسر من دیدن کنید و لینکش کنین. خدا بردیا رو واستون حفظ کنه، خیلی ناز و باهوشه ماشالا ممنون
خاطره مامان بردیا
پاسخ
ممنون عزیزم. با کمال میل لینکتون کردم.
shima
5 بهمن 92 16:41
چه زود سه سال شد ایشالا تولد سه سالگی بردیا هم به خوبی بگذره فقط امیدوارم روز تولدش مریض نباشه عکسای دوسالگی که میبینم دلم میگیره بردیا جونم امیدوارم هرجا که هستی شاد و سالم باشی و همیشه خنده به لبات باشه عزیزم بابا و مامان خاطره خیلی برات زحمت میکشنددست گلشون درد نکنه
خاطره مامان بردیا
پاسخ
سلام شیما جون. راست می گی. خودم هم باورم نمی شه انقدر زود گذشت. اتفاقا دیروز داشتم به همسری می گفتم یعنی بردیا باید شمع 3 سالگی رو فوت کنه؟ یعنی وارد چهارمین سال می شه؟ همسرم می گفت باورت نمی شه؟!!! منم امیدوارم امسال تولدش خوب و سلامت باشه. مرسی گلم. همیشه به ما محبت داری
فرناز مامان ایلیا
6 بهمن 92 3:31
خاطره الحق که یکی از باحال ترین پسمل های دنیا رو داری... عاشق رفتارشم عزیززززم تصور لحظه ایی که تونسته جورابشو بپوشه عالیهههه.جیگرشووو. اون چیه گفتنش که دلمو برد اساسی.
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی فرناز جونم
رابرت استرانگ
6 بهمن 92 8:36
قربونه 15 ماهگيت فدات شم كه انقدر منوي غذات آمريكاييه قربونه شيطونيات و هوشت برم تو هم كه مثل من تو خونه حكومت داري پسر
خاطره مامان بردیا
پاسخ
مرسی دوستم. ما اینیم دیگه چه کنیم ؟!
جیران بخشنده
6 بهمن 92 21:46
پیشاپیش 3 سالگیت مبارک بردیا جونم چه قدر زود 3 سال گذشت اصلا باورم نمیشه خیلی دوست دارم پسر شیطون و نااااز
محبوبه
7 بهمن 92 16:40
اي جان عاشقتم گل پسر يييييييييييييييه عالممممممممممممممممه ماچ
سمانه مامان کیمیا
9 بهمن 92 7:37
اخی..فسقلی....عاشق اون جفت کردنت شدم چیه خیلیییییییییی باحال بود کیمیا اصلا لب به گوشت و خورشت و مرغ نمیزنه ...فقط پلوخیلی باهم وجه اشتراک داریداا....مثلا من به کیمیا میگم در بیار فلان چیز رو سریع میگه من کوچیکم ببینم، نتونمتنبللل ...فدت شم که مستقلی
خاطره مامان بردیا
پاسخ
همينه عروسم تپل مپله ديگه. فداش شم كه برنج دوست داره. بر عكس برديا هر چي بهش بگي سريع انجام مي ده. بعضي وقتا تو خونه مثل كوزت ازش كار مي كشم...هههههه
سپید مامان علی و تبسم
13 بهمن 92 15:11
فدای این کارات و شیرین زبونیهات چیه مگه چشه؟ بزار بچمون مثل پسر خاله کلاه قرمزی بگه چیه؟ پسر و عاشق ماشین