مهمونی نی نی ها (1)
خوب باز دوباره قرار برقرار شد و من و مامانی به دیدن دوستامون رفتیم.
دیروز 22 بهمن 91 به جای رفتن به راهپیمایی ، راهی خونه کیمیا جون و خاله سمانه شدیم.
شروع مهمونی ساعت 10 بود
و بابایی مهلبون لطف کرد و من و مامانی رو ساعت 10:10 جلوی خونه خاله سمانه اینا پیاده کرد که جزو اولین نفرات باشیم
تا رسیدیم من حسابی احساس راحتی کردم و یه راست رفتم توی اتاق کیمیا و رفتم سراغ وسایلش...
کیمیا هم خواب بود و منم خیالم راحت
تا قبل از اومدن همه مهمونا اخلاقم زیاد بد نبود
خیلی تاب دوست دارم و با تاب کیمیا جون سرگرم می شدم
به به چقدر اسباب بازی داره این کیمیا جون
دیگه لازم به گفتن نیست که شدید عاشق لباسشویی هستم.
فکر کنم لباسشویی خاله سمانه از دست من و طاها وورجک هنگ کرده باشه
دیگه کم کم دارم قاطی می کنم و می رم تو وادی غر زدن..
آخه هم گرسنه ام شده بود و هم لالا داشتم. چون از ساعت 6 صبح بیدار بودم
وقتی گرسنه باشی حسابی شیر می چسبه
وقتی هم سیر شدی حسابی خواب می چسبه
فکر کنم یه دو ساعتی لالا کردم و حسابی مامان با دوستاش و نی نی هاشون خوش گذروند
وقتی هم از خواب بیدار شدم باز چندان خوش اخلاق نبودم و همش نق می زدم...
نمی دونم چم بود. اما شاید خسته شده بودم.
حتی بعد از خواب هم غذا نخوردم و باز فقط شیر خواستم...
خاله سمانه هم یه برس داشت که شبیه سشوار مامان بود و خیلی باهاش بازی کردم
اما بازم تاب کیمیا جون به دادم رسید و یه جورایی بهم آرامش می داد.
تا مامان من و می ذاشت توش آروم می شدم
و در آخر حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که من و مامانی به خاطر بداخلاقی من و خسته شدنم از دوستامون خداحافظی کردیم و تا اومدیم بیرون و من دیدم بابایی منتظرمونه دوباره خوش اخلاق شدم و کلی هم واسه بابایی دلبری کردم.
توی این چند ساعتی که اونجا بودیم حسابی یه خاله سمانه و کیمیا جون زحمت دادیم .
خاله جون از پذیرایی گرم و مهمون نوازیتون ممنون.
ببخشید خیلی خسته شدی و ببخشید که منو دوستام خونه اتون رو منفجر کردیم
مامانم یه کم سرماخورده .
به خاطر همین الان دیگه حال نداره. اما به زودی با ادامه عکسا به روز می شیم.