خاطرات من در دی ماه سال نود و یک (1)
یاد گرفتم که خودم در یخجال و باز کنم
بعدش یه راست می رم سراغ دستکاری دکمه هاش و از صداش خیلی خوشم میاد
بعضی وقتا حسابی آقا می شینم و tv نگاه می کنم
بعضی وقتا هم کاری به چیدمان کوسن ها ندارم یکی رو بر می دارم و می رم میشینم و دوباره اون یکی رو می ذارم سر جاش
وقتی مامانی از دستم حسابی شاکی می شه منو توی تختم زندانی می کنه. اما بازم فایده ای نداره. از اونجا هر چی دم دستم باشه رو پرت می کنم پائین
روتختی رو به هم می ریزم و حسابی آتیش می سوزونم
بعدشم این مدلی سعی می کنم بیام پایین که چون محافظ های تختم بالاس موفق نمی شم و با گریه از مامان می خوام منو نجات بده
حتی موقع شیر خوردن هم از pmc غافل نمی شم
صبح ها که می رم مهد کودک این شکلی هستمممم. مامانی حسابی من و می پوشونه و منم لم می دم و کیف می کنم و خوشحالم که دارم می رم مهد
یادم نیست اون زیر دنبال چی بودم که این صحنه توسط مامان شکار شده
تا صدای زنگ در میاد و می دونم بابایی اومده بدو بدو خودم و به در می رسونم و با چرخوندن کلید سعی می کنم در و باز کنم که مامانی برام این کار و می کنه. منم سریع می رم می ایستم جلوی آُسانسور تا بابایی بیاد
وقتی هم بابایی میاد خودم و می ندازم توی بغلش و حسابی خودم و براش لوس می کنم و البته مامانی هم کلی برام اخم می کنه برای این که باید جورابامو عوض کنه
ادامه دارد...